رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

نگاهمو از اسمون پرستارهه گرفتمو به ارکان دوختم
_هیچی

 

_خیلی خب،اگه سیرشدی بریم تو هوا سردهه

 

ناخواسته پوزخندی رو لبام نقش بست
 

_الان به فکرمنی یاخودت

 

_چه اهمیتی دارهه

 

شونه ای بالاانداختم 
 

_بیخیال،بگو ببینم چخبرشد تونستن شناساییش کنن

 

سری تکون داد
 

_سخت بود ولی شد،اسمش قاسمه،قاسم طهماسب،نمیدونم ربطش بهمون چیه امارشو دراوردم ،واسه این سمتا نیس خونش ته ته تهرانه

 

_خب؟

 

_خب که خب،فردا میرم سروقتش

 

ازجاش بلندشد که منم سریع بلندشدم
 

_میریم نه میری

 

_هوف باز شروع نکن جون جدت

 

به سمت ورودی قدم برداشت که بازوشو ازپشت کشیدم
_چی چیو شروع نکنم منم میام،مگه قرارنیس پلیسم باهات بیاد

 

پوزخندی زد
 

_سپهرو چند نفردیگه رفتن سروقتش،خونه اش خالی بودو‌هیچ ردی ازش نمونده بود،فردا میرم ببینم میتونم چیزی پیدا کنم یانه

 

_لعنتی چه زود فرارکرد،اصلا ازکجافهمید ردشوزدیم

 

پوزخندی زد
_واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی،احمق جون ماتازهه بعد از دو سه روز فیلمشو دیدیم،طرف قد ما احمق نیس ،همون روز اول فکر دوربینو کردهوفلنگو بسته

 

لباموباحرص جلودادم
_خنگ خودتی

 

تک خنده ای کردوتابفهمم چخبرشده، با انگشت ضربه ای به لبام زد
 

_بچه ای مگه،بیابریم تو

 

به دنباله ی حرفش خودش به سمت جلوقدم برداشت
توشوک حرکت یهویش بودم
لبخند موزیانه در حال شکل گرفتن رو لبام بودکه به سختی جمعش کردم
اه چقد بی جنبه ای  دختر

...
نگاهم پی درای زنگ زده میچرخید
از وضع داغون خونه ها مشخص بود مال خیلی سال پیشن

نگاهم اینبار به سمت ارکان که با پیرزن همسایه درحال حرف زدن بود،کشیده شد

_شمامطمعنی نمیاد اینجا

زنه که چهره ی  بامزه ای داشت گفت

_ارع ننه خودم دیدمش دو روز پیش اومد،خرتوپرتاشو بار زد برد

_میتونم ازتون خواهش کنم هروقت اومد بهم خبر بدین

پیرزن خجالت زده گفت
_هاننه من خبرمیدم ولی خب تلیفن ندارم سواد موادم ندارم که چجوری بهت خبربدم ننه


ارکان چیزی توپاکت به سمتش گرفتو زیر گوشش حرفی زد که متوجه نشدم
پیرزن لبخند دلنشینی زد
_خدا خیرت بده پسر،فکرت نمونه اینجا،عیالتم بردار ببر تا اسی دس کج پیداش نشده

ارکان اخمی کرد
_چطور مگه،کی هست اینی که میگی

 

پیرزن نگاهی به من انداخت
_کله گنده ی محله ،غریبه ببینه شر به پامیکنه


ارکان اما بی توجه به سمتم قدم برداشت
 

_اگه میخوای توبرو من هستم،باید ببینم این اسی کیه شاید از این مردتیکه قاسم خبرداشته باشه

اخمی کردم
_بیخود بیا بریم،نشنیدی اون پیرزنه چی گفت

متقابلا اخم کرد
_شنیدم واسه همینم میخوام باهاش حرف بزنم،غلط نکنم این یارو میتونه کمکمون کنه

 

_ماداریم با اقای حسینی میریم اتاق مانیتورینگ(اتاق کنترل)،زودخودتو برسون

 

_اوکی قطع کن الان میام

 

همراه حسینی به اتاق کنترل رفتیم
قبلا اینجا اومده بودم پس از دیدن اون همه مانیتور تعجب نکردم
حسینی روبه مردی که داشت با لبتابش کارمیکردگفت
_جوادی فیلمای دوربین اسانسورو میخوام،روز سه شنبه ۴دی

 

جوادی چشمی گفتو شروع به جستجو کرد

یه لحظه برگشت سمت ما
 

_ساعت چند

 

یکم فکرکردم
 

_هولو هوش ساعت ۸  هشتونیم بود فک کنم

_حله پیداش کردم

 

همزمان تقه ای به درخوردو ارکان داخل شد
حسینی هردومونو میشناخت پس حرفی نزد تا ارکانم داخل شه
هرسه نگاهمون به مانیتور دوخته شده بود که یهو تصویر اون اشغال نمایان شد
لعنتی خودش بود
تکیه داد به دیوار اسانسور
چیزی شبیه به سرنگ رو پرت کرد یه گوشه

ارکان بود که زیر لب غرید
_حرومزاده خود ناکسشه

 

حرفی نزدمو بادقت بیشتری به فیلم درحال پخش نگاه کردم
یه لحظه ماکسشو پایین کشید
دادزدم
_استپ کن

جوادی زود استپ رو زد
که اینبار ارکان گفت
 

_زوم کن رو صورتش

 

کاری که گفتیمو کرد
چیز زیادی مشخص نبود
ولی تاحدودی معلوم بود قیافش
نمیشناختمش
لعنتی
زیرلب جدو ابادشو فوش میدادم که ارکان رو به حسینی که همچنان خیره به مانیتوربودگفت
 

_میتونیم یه نسخه از این فیلمو داسته باشیم؟

 

حسینی سری تکون داد
 

_البته اکه کمکتون میکنه چراکه نه

...
سه ساعتی میشد  ارکان رفته بود کلانتری تا با استفاده از فیلم چهره ی اون عوضیو شناسایی کنن
منم جلوی اتاق شیشه ای منتظر نشسته بودم

وقتی خیالم از بابت دایی راحت شد
رفتم حیاط
قدم زنون خودمو به نیمکت اهنی قرمزرنگ رسوندموروش نشستم
هوای دی ماه مثل همیشه سوز بدی داشت
جوری سرد بود که به راحتی بخار دمو بازدممو میدیدم

خیره به اسمون بافکری درگیر سرمو تکیه دادم به نیمکت
تواین مدت به کل خودمو فراموش کرده بودم
احساساتم
کارم
حتی فکر ارکان رو هم به ته ته فکرام‌ فرستاده بودم
هعی
کاش زودتر حال دایی خوب شه
زودتر اون لعنتی پیداشه
تابتونیم یه نفس راحت بکشیم

توهمین فکرا بودم که کسی کنارم نشست
با پیچیدن بوی ادکلنش
تشخیص دادن اینکه کیه کار سختی نبود

_به چی اینجوری زل زدی

_خیلی خب بابا نخوردیم ماشینتو

 

باناباوری سرشو کوبید به فرمون
 

_خدایا من چی میگم این چی میگه

 

طلبکار پیاده شدم
 

_هی پچ پچ نکن حرفی داری بلند بگو میشنوم

 

سرشوبلندکردو بیچاره وار بهم خیره شد
 

_هیچی فقط برو خب فقط برو

 

زیر لب دیوونه ای نثارش کردمو با کوبیدن در ماشین به سمت بیمارستان قدم برداشتم

منتظر نموندم تا ماشینو پارک کنه و به سمت اسانسور دویدم
سوارش که شدم
دکمه ی ۴رو زدم
ازتواینه موهامو مکه از شال بیرون زده بودومرتب میکردم
که ازتواینه چیز کوچیکی  حواسم رو پرت کرد
باتعجب جلورفتم،این دیگه چی بود

بادقت بیشتری نگاه کردم


عه اینکه دوربینه
 

دوربینه دیگه ملودی خانم این عادیه تو اسانسور دوربین کاربزارن
توام به همچی مشکوکیو...
یهو جرقه ی تو ذهنم روشن شد

چطور زودتر نفهمیدم دوربین اسانسور چک نشده بود
اسانسور که وایستاد
سریع اول کار به اتاق دایی سرزدم بعد از اطمینان از حال خوبش و چک کردن محافظی که پلیس در اختیارمون گذاشته بود،باعجله به سمت اتاق مدیر بیمارستان رفتم

....
حرفم که تموم شد
حسینی مرد کله تاسی که از شدت اضافه وزن بسختی راه میرفت
کمی فکردو گفت
_دوربین اسانسورا یک سالی میشه نصب شده پس به احتمال زیاد فیلم اون شبم ضبط کردهه

باشعف گفتم
_می شه فیلما رو چک کنیم

_بله البته همراهم بیایین

گوشیمو از جیبم دراوردمو سریع شماره ی ارکانو که برای مواقع اضطراری ذخیره اش کرده بودمو گرفتم بعد ازدوبوق صدای عصبیش توگوشی پیچید
_هیچ معلومه کدوم گوری رفتی

 

_یدیقه ساکتشو،گوش کن ببین چی میگم

 

_میشنوم

دوروز بعد
امروز دوبارهه نوبت  من بود همراه دایی وایسم
من که چه عرض کنم بایدبگم ما
چون ارکان خان زودتر ازمن برای رفتن حاضرشد

دوروز از اون شب نحس میگذشتو هنوز خبری از مجرم نبود
پلیس هیچ ردو نشونی ازش پیدا نکرده بود
حتی باوجود اطلاعتی که بهشون دادم

پوف کلافه ای کشیدمو‌رو صندلی شاگرد نشستم

ارکان بی حرف ماشین رو روشن کردو به سمت بیمارستان حرکت کرد

تواین مدت نه من نه پرستو هیچکدوم سرکارنرفته بودیم
فقط ارکان بودکه یکی درمیون دانشگاهو شرکت میرفت
ذره ای برام کارمهم نبود
حتی اگه اخراجمم میکردن
الان تنها دایی برام مهم بودو
پیدا کردن اون شخص مجهول...
تا روشن نشدن قضیه نمیخواستم یه ثانیه ام دست رو دست بزارم

 

_الوووو باتوام کریی

 

گیج به سمت ارکان که بلند این حرف رو زده بود برگشتم
 

_چته چرا دادمیزنی

 

پوف کلافه ای کشید
 

_اگه جواب بدی منم مجبور نمیشم دادبزنم،کجاسیرمیکنی سه ساعته

 

_بجای چرت گفتن کارتوبگو

 

پوزخندی زدو به روبه رو اشاره کرد
سوالی به روبه رو نگاه کردم
جلوی بیمارستان بودیم
پس چرا متوجه نشدم

 

_استخاره میگیری،پیاده شو دیگه

لب ورچیدم

باصدایی که به وضوح میلرزید نالیدم
_یکی اومده بود اتاق دایی وبعدش صدای دستگاه ها دراومد،تا رسیدیم فرارکرد...

 

باناباوری درحالی که صورتش پرازشوکو غم بود
گفت
_یعنی چی...هیچ میفهمی چی میگی...به راحتی گذاشتی فرارکنه؟! ارععععع

 

با اره ی اخرش که تقریبا دادزد
از جاپریدم
خشم چنان جلو چشمو گرفت که جلورفتم یدونه محکم زدم تخت سینه اش
 

_ببند دهنتو ،توی لعنتی حق نداری منو مقصر جلوه بدی درحالی که خودت چهارساعته غیبت زده

 

بااخم بازومو چنگ زد
 

_صداتو ننداز توسرت بی جربزگیتو ننداز گردن من ،خودتم خوب میدونی من رفته بودم شام بگیرم تو مونده بودی مراقبش

 

دستشو محکم پس زدم
نگاه به خون نشسته ام به کیسه ی غذای دستش که افتاد
باحرص کیسه رو از دستش چنگ زدمو‌جلوچشش تکونش دادم
 

_واسه این رفته بودی ارعع،میخواستی شام بخوریییی؟!!

 

بااخمای درهم غرید
 

_دهن منو باز نکن ملودی بشین سرجاتتتتتتت

 

پوزخندی زدمو کیسه رو پرت کردم رو زمین
غذا ها پخش زمین شدن
نگاه اون اما همچنان به صورتم بودو‌بااخم 
خیره خیره نگام میکرد
رفتم سمت غذا ها
با پام برنجای تو ظرفوپخشو پلا کردم

_عه تو که هنوز اونجا وایستادی،خجالت نکش بیا شام ،زود باش بیا شامتو کوفتتت کننن

 

خیز برداشت سمتم که همزمان در اتاق بازشدو غلامیو پرستارا بیرون اومدن
ارکان به اجبار سرجاش وایستاد

غلامی اما بااخم توپید 
_اینجا چخبرهه،صداتون کل بیمارستانو برداشتهه

 

ارکان باهمون اخمای درهم گفت
 

_شرمنده دکتر همراهم یکم اختلال ذهنی دارهه

 

باچشای وق زده نگاش کردم
اما اون نیم نگاهیم سمتم ننداخت
اون عوضی بامن بوددد؟!
خدایا مشکلات کم بود این ادم رومخم بهش اضافه شد

دکتر سری تکون داد
_تکرار نشه لطفا اون موقع مجبورم گزارشتونو بدم،اینجاروهم تمیزکنیدلطفا

 

بی توجه به حرفی که زد با نگرانی پرسیدم 
_وضعیت دایی در چه حاله برای چی حالش بد شد؟

 

دکتر به پرستارا اشاره کرد برنو
ازماهم خواست یکم اونور طرف وایسیم

هردو منتظرو نگران نگاش میکردیم که گفت
 

_میشه بدونم شماباکسی خصومت شخصی چیزی دارین یانه؟

 

همزمان با ارکان همو نگاه کردیم 
من بودم که جواب دادم
 

_نه

 

غلامی ادامه داد
_شخصی که فرارکرد،قصدش یه ضربه ی کوچیک نبودهه و مستقیم میخواسته اقای سماوات رو به قتل برسونه،چیزی که به سرمش تزریق کرده
سم یا چیز مهلکی نبودهه و فقط یه داروی عادی بودهه،اما تواین وضعیت اقای سماوات براشون مثل سم عمل میکنه و مرگ بیمار رو کاملا طبیعی جلوه میده،خلاصه بگم اون شخص یه ادم عادی نبودهه،چون هرکسی این اطلاعات رو ندارهه،اگه‌ کمی دیرتر میرسیدیم،متوجه ی این موضوع نمیشدمو و بیمار رو ازدست میدادیم


زانوهام سست شد
چی میشنیدم
با ناباوری و ترس عقب عقب رفتمورو صندلی فرود اومدم
ارکان اما عصبی گفت
_کدوم بی ناموسی جرئت کرده نزدیک پدرمن بشه و همچین گوهی بخورهه،اینجور که شما گفتین اون شخص یا پرستاربودهه یا دکتر

غلامی حرفشوتایید کرد
 

_بله حق باشماست،مافعلا نمیدونم اون شخص کی بودهه بچه ها درحال چک کردن دوربینان،خبری شد بهتون اطلاع میدم

 

اومدبرهه که اینبار من گفتم
_هیچکس سرخود نمیتونه تا این بخش از بیمارستان بیادو همچین کاری کنه،شک ندارم یکی از کارکنای همین بیمارستانه،اگه دلتون نمیخواد ازتون شکایت بشه پرونده وسابقه ی کارکنا رو بگید بررسی کنن

غلامی با تاسف گفت
_نگران نباشید بزودی پیداش میکنیم


....
چندساعتی  از اون اتفاق میگذشت
فکرم همش درگیر حرفای 
غلامی بود
یعنی کی میخواست دایی رو بکشه

تموم اتفاقا برام گنگ و مبهم بود
حتی به تصادف اون روز هم شک داشتم

با صدای ارکان حواسم معطوفش شد

_سپهرر توکاری که بهت گفتمو انجام بدهه هرچه زودتر پیگیر این قضیه شو نمیخوام اون بی شرف از چنگمون فرار کنه

_ ........


_فردا اول وقت اونجام،خودم بیام بهترهه

_....

_نه دمت گرم،فعلا


با قطع کردن گوشیش
سوالی نگاش کردم
_باکی حرف می‌زدی

_رفیقم بود تو آگاهی کارمیکنه ،فردا میرم دنبال کارای شکایت،هرطور شده اون حرومزاده رو پیدامیکنم

_منم باهات میام

اخمی کرد
_توکجاا

_انتظار نداری که دست رو دست بزارم هیچکاری نکنم،بعدم برای شناسایی چهره شاید بتونم کمک کنم

ابروهاش باتعجب بالاپرید
_مگه دیدیش؟

_نه زیاد ،ماکس زده بود ولی چشاو بقیه چیزاش یادمه

سری تکون داد
_خیلی خب ،سپهرگفت فردا صبح یه نفرو میفرسته بیاد مراقب بابا باشه،بعداومدنش، میریم

 

_خوبه....

......

 

باصدای لرزونی گفتم
 

_میشه... خواهش کنم الان یه چک کنین وضعیتشو

 

لبخند کمرنگی زد 
 

_حتما بفرمایید بریم

 

هردو از اتاق بیرون اومدیم
باقدم های اروم درحالی که فکرم هنوز درگیر حرفای دکتربود
به سمت آی سیو قدم برداشتیم
جایی که دایی بستری شده بود

یه لحظه نمیدونم چیشد
صدای آژیرو بوق دستگاه بلندی تو راه رو پیچید
باچشای گرد شده به غلامی که دقیقا مثل من شوکه شده بود نگاه کردم که کسی دراتاق شیشه ای رو بازکردو با عجله بیرون پرید
روپوش سفیدتنش بود
بادیدن ما قدمی به عقب برداشتو تا بفهمیم چیشده با سرعت شروع به دویدن کرد
باچشای گرد شده روبه غلامی دادزدم
 

_برید سراغ دایی من میرم دنبالش

 

غلامی سری تکون دادو همزمان دادزد
 

_پرستاررررو دکترای احیا اتاق ۳۰۲


 

با سرعت می دودیدم
دقیق از راهی که رفت دنبالش دویدم
دیدمش
داشت میرفت سمت اسانسور

جمعیت مریضا و پرستارایی که تو سالن پربودنو هل میدادم تا گمش نکنم
مثل دونده های دوی ماراتون میدودید عوضی
تا به اسانسور رسیدم سوارشده بودو دراش بسته شد

بیچاره وار دور خودم میچرخیدم که چشمم خورد به راه پله

سریع بدون تلف کردن وقت از پله ها پایین اومدم
لعنتی بیشتر ازصدتا پله بود
نفسام به شمارهه افتاده بود
پله هارو یکی درمیون طی کردمو بالاخرهه به طبقه ی همکف رسیدم

نبود لعنتی هیجا نبود
یه لحظه چشمم بهش افتاد باهمون روپوش سفیدو ماکسوعینک
دویدم طرفشو بازوشو ازپشت چنگ زدم
وقتی برگشت
باتعجب نگام کرد
لعنتی این اون نبود
این بالای پنجاه سال داشتو اون کم سنوسال بود
ازچشاو موهای سیاه مضخرفش فهمیده بودم

_بله

با تاسف چشاموبازوبسته کردم

_شرمنده،اشتباه گرفتم

سری از روی تاسف تکون دادو بااخم ازم دورشد

نفس نفس زنون رو زانوهام خم شدم
اون لعنتی کی بود
واسه چی رفته بود اتاق دایی
اصلا چرا فرارکرد

بایه نفس عمیق برگشتم طبقه ی بالا
خودمو به ای سیو رسوندم

ازپشت شیشه دیدم که غلامیو پرستاراش درحال بررسی و معاینه دایی بودن
اشکی مجدد از چشام سرازیرشد
_خدایا خواهش میکنم،نجاتش بده نزار اونم از دست بدم،لطفا

 

_ملودییی

صدای شوکه ی ارکان بودکه بی خبرازهمجا تازهه برگشته بود
چرخی زدم
بادیدن قیافه ی داغونم
باعجله به سمت اتاق دویدواز پشت شیشه مشغول وارسی اتاق شد
بادیدن دکترو پرستارا شوکه لب زد
_اینجا...اینجا چخبرههههه

چندساعتی میشد بیمارستان بودیم
ارکان همچنان بیخیال داشت گوشی نگاه میکردومنم مثل میرغضب زل زده بودم بهش
چرا انقد رومخ بود
سرشوبلندکرد که نگاهش بهم افتاد
بادیدن قیافه ام سرشو به معنی چیه تکون دادکه رومو ازش گرفتموازجام بلندشدم
همزمان اونم از جاش بلند شد
ابرویی بالاانداختم
_توکجاا

پوزخندی زد
_نترس دنبال تونمیام دارم میرم غذا بگیرم ازصبح چیزی نخوردیم

 

سری تکون دادم که جلوتر ازمن راه افتاد سمت خروجی
من اما دوباره نشستم سر جام 
ترجیح می‌دادم اینجا بشینم تا برم دنبالش

یکم که گذشت وقتی دیدم خبری ازش نشد
رفتم سراغ دکتر دایی که اتاقش ته راه رو بود
بارسیدن به اتاق مدنظر،تقه ای به در زدم که بفرماییدی گفت
درو بازکردمو داخل شدم
دکتر که مرد میانسالو جاافتاده بود با دیدنم به صندلی اشاره کرد
_بفرمایید لطفا

نیمچه لبخند اجباری رو صورتم نشوندمو رو صندلی مقابلش نشستم

_ببینید من قبلا هم بهتون گفتم اقای سماوات نیاز به...

پریدم میمون حرفش
_برای چیزی دیگه ای اینجام

دکتر جدی شد
_بفرمایید گوشم باشماست

_اون روز،روزتصادف منظورمه شمابهمون گفتین وضعیت دایی بحرانی نیست،ولی قیافتون داد میزد یه خبرایی هست،ببینید دکتر،من خودم دکترم میفهمم چقد کارسختیه با همراه بیمار رو راست بود اونم در شرایطی که وضع بیمار بحرانیه،میخوام باهاتون رک باشم،میشه به من بگید داییم دقیقا در چه وضعیتیه؟

غلامی دستاشو بهم گره زدو با تاسف سرشو پایین انداخت
بعداز یه مکث کوچیک مستقیم نگام کرد
_شمادخترباهوشی هستین،درست حدس زدین داییتون وضعش چندان خوب نیس،میشه گفت سطح هوشیاریش اصلا تغییری نکرده،ولی بازم امیدتون رو از دست ندین،هنوز دوهفته وقت داریم،اگه تواین دوهفته سطح هوشیاریش بالابرهه از کمادرش میاریم اگرم نه که...

 

بغض بدی توگلوم نقش بست
حرفشو کامل کردم
_درغیراین صورت ازدستش میدیم،درسته؟

 

_متاسفانه بله...

 

قطره ی اشکی از چشمم بیرون چکید
دیگه غرور برام هیچ معنایی نداشت
اول بابا بعد دایی 
 

ارکان بود که اینبار گفت
_زودبخورین ،جلدی بریم

 

زندایی به تایید حرفش گفت
 

_ارع زودبریم که بچم بیاد خونه استراحت کنه


....
نگاه ماتم زده ام رو از پشت شیشه به دایی  که از دنیا بی خبر ،زیر کلی دمو دستگاه ،خوابیده بود،دوختم.

چقد تواین چند روز دلتنگش بدوم
دلتنگ صداش اغوش حمایتگرش
نصیحتاش

_پرستو دارهه میرهه توام باهاش برو خونه

باصدای ارکان
نیم نگاهی بهش انداختم
 

_امروز من میمونم جای پرستو شماها برین

 

اخمی کرد
 

_دیگه چی،یالا حوصله جرو‌بحث ندارم،پرستومنتظرهه

 

متقابلا اخم کردم
 

_حالیته میگم میخوام بمونم

 

پوف کلافه ای کشید
 

_من حالیمه توانگار حالیت نیس من چی میگم،بااین حالوروز یکی میخواد حواسش به جنابعالی باشه

 

پوزخندی به روش زدم 
 

_حالو روز من به خودم مربوطه

 

فاصلشو باهام کم کرد،خم شد روصورتم
که چشام تا اخر گرد شد
با دیدن چشای گردم نیشخندی زد
 

_نترس قرارنیس ازت لب بگیرم،فقط میخوام توجیهت کنم دور برنداری
منوببین ملودی نه تو نه حالو روزت ذره ای برام مهم نیس،الانم فقطوفقط بخاطر باباوماه بانو مراعاتتو میکنم،پس مث بچه ی ادم برو خونه رو اعصاب منم یورتمه نرو

 

باحرص از وقاحتشونیش کلامش به چشاش که قاطعیت توش موج میزد
خیره شدم

 

_هه چی فک کردی باخودت واقعا فک کردی برام اهمیت دارهه توجه توی یه الف بچه،ببین گلممم توکاری که بهت مربوط نیس یا به قول خودت برات مهم نیس دخالت نکن، حالام برو رد کارت که حوصله ی تویکیو ندارم

 

نیشخندش عمق گرفت
 

_اوکی هرطور مایلی بیبییی

چینی به دماغم دادم
 

_بیبی خودتی احمق

 

باخنده سرشو ازروی تاسف تکون دادو به سمت زندایی و پرستو که ته راه رو در حال حرف زدن بودن رفت

بادقت نگاشون کردم
زنداییو پرستو نگاهشون به سمت من کشیده شد
نمیدونم داشت چه خزعبلاتی تحویلشون میداد که اونا سرتکون میدادن
بعد از دقایقی
زندایی گونه ی ارکان رو بوسیدو با تکون دادن دستش برای من از راه رو خارج شد
پرستوام سری برام تکون دادو دنبال زندایی رفت

اینا کجارفتن
اون عوضی بهشون چی گفت که رفتن
با اومدن ارکان سمتم
با اخم توپیدم
_چی بهشون گفتی که گذاشتن رفتن،اصلا چرا خودت نرفتی

 

ریلکس گفت
 

_بهشون گفتم تو شبو اینجامیمونی ازمنم خواستی کنارت بمونم تنهانباشی

 

باتموم شدن حرفش ابروهام بالا پرید
 

_تو...تو چی گفتی الان

 

لبخند دندون نمایی زد 
 

_گفتم توازمن خواستی....

 

با حرص کوبیدم تخت سینه اش
 

_تو غلط اضافه کردی احمق واسه چی همچین چرتو پرتی تحویلشون دادی،حالا فکرمیکنن من بهت چشم دارم،لعنت بهت گمشو برو خونه تا همینجا خفه ات نکردم

 

خونسرد انگار نه انگار که بااونم گفت
 

_نترس هیچکی همچین فکری راجب منو تونمیکنه،به هرحال ۱۰سالی از من بزرگتری حکم مادرمو داری،خخ

 

دندون قرچه ای کردم
 

_خدایا خودت بهم صبر بده

 

درحالی که رو صندلی انتظار میشست نیم نگاهی سمتم انداخت
 

_خدایا دروغ میگه به اون نه به من صبربده که محبورم اخلاق عنشو تحمل کنم

 

از حرص زیاد چشام داشت ازحدقه میزد بیرون
عصبی خندیدمو رو یکی از صندلیا نشستم 
بهتربود بیخیال باشم وگرنه یا خفه اش میکردم یا یه دل سیر کتکش میزدمش
هوفف
....
 

_ملودی..مادر پاشو فداتشم پاشو یه ابی به دستو صورتت بزن یه چیزی بخوریم بریم بیمارستان

 

خوابالو توجام نشستم

_سلام

 

_سلام فداتشم  من میرم اشپزخونه توام زودبیا

 

سری تکون دادم که بدون حرف دیگه ای ازاتاق بیرون رفت
دم دمای صبح خوابم برده بودو حالا اصلادلم نمیخواست بیدارشم

اما چاره چیه
زشت بود نرم

سریع اماده شدمو رفتم پایین
به اشپزخونه که رسیدم
میز صبحونه حاضربودو ارکانو زندایی پشتش نشسته بودن
سلام ارومی کردمو‌پشت میزنشسنم
درکمال تعجب ارکانم جواب سلاممو داد
هردو مشغول خوردن شدن اما من
دستودلم نمیرفت چیزی بخورم
زندایی که دید چیزی نمیخورم باغم گفت 
 

_ملودی جان با نخوردن تو‌چیزی درست نمیشه که فداتشم یه لقمه بخور

 

_بخدا میل ندارم زندایی

 

ارکان بودکه بااخم جواب داد
 

_بیخود،بخور ببینم زیر چشات گود افتاده ازدیروز ظهرتاالان هیچی نخوردی

 

چیزی تودلم ازتوجهش ،تکون خورد
این  یعنی حواسش بهم بود!

اروم لب زدم

 

_نمیخوام اشتهاندارم

 

_میخوای خودکشی کنی این راهش نیس مجبورم نکن بزور لقمه بزارم دهنت

 

نیمچه لبخندی از زور گویش نشست رولبامو اینبار برای دل اونام که شده بزور چند لقمه خوردم

حرفی نزدم
درکمال بدبختی حق بااون بود

 

_پیاده شو

 

نفسمو اه مانند بیرون دادم
از ماشین پیاده شدم
هردو بی حرف کنار هم به سمت خونه راه افتادیم

ارکان درو باکلید بازکردو داخل شد
پشت سرش رفتم تو
خونه سوتو کور بود
اروم صدازدم

_زن دایی،ماه بانو

 

_هیشش خوابه

 

با صدای ارکان درست پشت سرم هینی کشیدمو‌به عقب برگشتم

بادیدن واکنشم نیمچه لبخندی زد
 

_ترسیدی

 

چشم غره ای بهش رفتم
 

_وقتی مثل جن پشت سر ادم ظاهرمیشی ترسیدن یه چیز نرماله 

 

_اوکی قانع شدیم نیاز نیس خودتو خسته کنی،هه

 

_بکش کنار میخوام رد شم

 

خونسرد کنارکشید
 

_بفرما مادمازل،کی جلوتو گرفته ردشوو

 

بی توجه به تیکه ای که پروند،ازکنارش ردشدمو به سمت پذیرایی رفتم
بادیدن زن دایی که رو مبل خوابش برده بود
اه پرافسوسی کشیدم
هعی
تواین چندروز هیچکدوم خوابو خوراک نداشتیم

مخصوصا منو زندایی


ملافه ای از اتاق اوردمو روش کشیدم
چقد خونه بدون دایی سوتو کوربود
بااین سومین روزهه دایی بیهوشه
دکتر گفته سطح هوشیاریش خوبه فقط
باید تا یه هفته توکما نگهش دارن تا از اینکه تو سرش لخته خونی نمونده باشه مطمعن شن

میلی به غذا نداشتم
ظهر بزور پرستو چندقاشق سوپ خورده بودم
حالا که نبود،مونده بود بیمارستان کناردایی
کسی نبود مجبورم کنه به خوردن

بدون کوچکترین سرو صدایی ازپله ها بالارفتم
ارکان اما کنار زندایی نشستو مشغول تماشای تلوزیون خاموش شد

....