رمان درتلاطم تاریکی179
20 آذر 23:32 · · یک هفته پیشم بعداز کلی التماسوخواهش داییو راضی کردیم ارکانو ببخشه و راهش بده خونه
هرچند که دایی اولش با خودمم قهربود و اصلا حرف نمیردباهام چون بی خبر گذاشته بودم رفته بودم، ولی خب از اونجایی که مهره ماردارم و دخمل جون جونیشم دلش نیومد نبخشتم
و خلاصه رفتو امد داشتیم
یه جورایی همه ،همدیگروبخشیده بودن
دایی با ارکان سرسنگین بود ولی خب حرفیم بهش نمیزد
(همینم جای شکرداشت)
...
بالبخند پیام رو باز کردم
_اخر شب بیا حیاط پشتی
سرمو بلندکردم که با نگاه خیره اش روبه رو شدم
چشمک شیطونی زدکه لبام بیشتر ازقبل کش اومد
با سقلمه ای که پرستو بهم زد
لبخندمو جمع کردم
_خوردی داداشمو بسه
چپکی نگاش کردم
_ایش مال خودت نخواستیم اصلا
ابرویی بالاانداخت
_ازخداتم باشه پسربه این خوشتیپی خوشگلی ماهیی..
یه نگاه به چپ یه نگاه به راست کردم
وقتی دیدم نه دایی نه زندایی حواسشون نیس
فاکمونشون پرستو دادم
_بیا
پرستو اومد فاکمو بگیره بپیچونه که عقب کشیدمش
ارکانم اونور پوکیده بود ازخنده
خلاصه باهربدبختی بود پرستو رو پیچوندم
امشب به اصرار زن دایی شام اومده بودم اینجا
کل شب یا زیر نگاه ارکان بودم
یا زیر سوالای رگباری دایی راجب این مدت نبودم
خلاصه ساعت نزدیکای ۱۲بود چه
دایی و زندایی طبق معمول زودتر ازهمه رفتن بخوان
فقط من مونده بودمو پرستو و ارکان
هیجان خاصی داشتم
دست خودم نبود
هرچیزی مربوط به ارکان باعث تند زدن قلبم میشد
از بس این بشر دوس داشتنی بود
توهمین فکرا بودم که پرستوعین جن زده ها از رومبل بلندشد
_خبرتون من از نگهبانی خسته شدم روتون کم بشونیس هر غلطی میکنین بکنین من رفتم بکپم
مونده بودم از پررویش بخندم یا فوشش بدم که ارکان با حرص گفت
_کی باتو کاردارع خودت فضولی میکنی فضول خانم
پرستو برو بابایی نثارش کردو راهی اتاقش شد
من اما با قلبی که ضربانش رو هزار بود
نیم نگاهی سمت ارکان انداختم
نگاهش همزمان بهم خیره شد
نمیدونم چرا از نگاهش ناخواسته،گر گرفتم
اب دهنم رو با صدا قورت دادم که چشاشو برام خمار کردو به مسخرع بوسی رو هوا فرستاد
لبمو گاز گرفتمو خندموخوردم
که با شیطنت لباشو لیس زد
اروم پچ زدم
_چتهه مریضی
چشمکی حواله ام کرد
_اوفف چه جورم
باخنده کوفتی نثارش کردم که گفت
_من میرم حیاط پشتی یکم دیگه توام بیا عزیزمممم
جوری کلمه هاشو ادا کرد من که هیچ هر کس دیگه ایم جای من بود خیس میکرد
لعنتی چش بود امشب
نه به اون همه فاصله و اینا نه به این همه سکسی بازیاش
ناخواسته کل تنم براش نبض میزدو وجودشو فریاد میزد
هوففف ملوبسه چته، شدی شبیه دخترای چهارده ساله ی سست عنصر،اصلا شاید اون یه کار دیگه باهات دارع سریع فاز مثبت هیجده میگیری خاک برسرت
تشری دیگه ای به خودم زدم
خودتو جمع کن احمق
نفسی گرفتمو
راه دسشویی رو در پیش گرفتم
بعداز انجام کارهای مربوطه یکم ک داغی از سرم پرید
موهامو به عقب هل دادمو بعداز مرتب کردن لباسام راهی حیاط شدم
هرقدکی که برمیداشتم
ضربان بلند قلبم رو میشنیدم
هنوزم نمیدونستم چی در انتظارمه
یعنی چیکارم دارع
اینا سوالایی بود که دائم توسرم میچرخید
رفتمو رفتم
تا به انتهای حیاط رسیدم
برگو شاخه های دختارو کنار زدمو وارد حیاط پشتی شدم
بادیدن صحنه ی روبه روم ماتم برد
خدای من اینجا چقد قشنگ بودددد
همجا پر از چراغای ریز سفید و گلبرگای سرخ بود
بهت زده جلوتر رفتم
هر قدمی که روگلبرگا برمیداشتم
حس خوب ارامش و زندگی به تنم تزریق میشد
با اتمام گلبرگا از حرکت ایستادم
سرمو که بلندکردم
همزمان صدای سوت بلند وترکیدن ترقه ی کهکشانی
بلندشد
سرمو ناخداگاه بلندکردم به اسمون خیره شدم
خدای من
چی میدیدم یه نوشته ی بزرگ
Seni seviyorum
مگه میشد معنیشو نفهمم
دوست دارم
به هر زبونی کاملا مشخصه
سرموکه چرخوندم
ارکانو زانو زده جلو روم دیدم که جعبه ی کوچیکی دستش بود
برای سومین بار ماتم برد
خدای من اینجا چخبربود
این این خواب بود یا واقعیت
توهم بود یا رویا
اگه خواب بود که اصلا دلم نمیخواست بیدارشم
ناباور بهش نزدیک شدم
قطره ی اشکی بی اراده از چشمم پایین چکید
ارکان داشت ازم خواستگاری میکرد
خدایا
باور کنم واقعیته ،خواب نیست؟!
نگاه خیسوناباورموکه دید با مهربون ترین لحن ممکن پچ. زد
_بلد نیستم مثل فیلما جملات عاشقونه ردیف کنم یا احساساتمو بیشتر ازاین بروز بدم فقط میخوام بدونی ازتموم دنیا بیشتر دوستت دارم ، از زمانی که خودمو شناختم تورو دوس داشتم ودارم
همیشه برام خاص بودی همیشه میخواستم داشته باشمت امابدبختانه هربار گند زدم هربار خراب کردم ولی اینبار نمیخوام از دستت بدم هیجوره،ملودی با من ازدواج میکنی ،خانم خونم میشی؟
جملاتش
صدای گرفته اش
بغض ته گلوش
محبت کلامش
صداقت حرفاشو داد میزد
بغضمو بسختی فرو خوردم
تابه خودم بیام
دویدم همون چند قدم باقی مونده رو طی کردمو پریدم توبغلش
جوری بغلش کردم که خودمم تقریبا زانوزده بودم
با پیچده شدن دستاش دورم
باصدای بلند زدم زیر گریه
دست خودم نبود این اشکا این هق هق دست خودم نبود واقعا
تموم این چندسال من ارزوی همچین لحظه ای رو داشتم
هربار که ناامید میشدم یا کم میاوردم
دوبارهو دوباره این لحظه رو تصور میکردم
چرا که میگن
ادم وقتی یه چیزیو از ته دل بخواد و دائم تصورش کنه
بدستش میاره
حالا من باتموم وجودم اون لحظه رو داشتم تجربه میکردمو لذت و شادیش بقدری زیاد بود که میخواستم بلندبلندبخندم
اما این اشکا
انگار قرارنبود بندبیان
_هیشش بسه نفسم بسه عشقم گریه نکننن جون من گریه نکن دیگه
بریده بریده گفتم
_اشک... شوقه
اروم منو از خودش جدا کرد
باشیطنت دستاشو دور صورتم قاب کرد
_ اوو ینی انقد تو کف من بودی شیطون
با تموم شدن حرفش تک خنده ای کردم
بی حرف فقط. نگاش کردم که اروم از رو زمین بلندم کردو
هردو سرپاشدیم
جعبه ی کوچیک مخملی رو کف دستم گذاشت
با دستای لرزون خیره تو چشای به رنگ شبش جعبه رو باز کردم
انگشتر تک نگینش حسابی جذاب بود
جوری که من برای اولین بار از یه جواهر خوشم اومد
نمیدونم،شایدم بخاطر این بودکه ارکان اون رو بهم داده
انگشترو باخجالت دستم کردم که همزمان صدای دستوجیغ چندنفربلندشد
متعجب به سمت صدا برگشتم
بادیدن داییو زنداییو پرستو رسماهنگ کردم
اونا اینجااا بودننن
مگه نرفتن بخوابننن
خدایااا همش نقشه بود پسس
بایاداوری بغلمون هینی کشیدم
وییییی ابروم به کل رفت
هوفف
باخجالت سرمو پایین انداختم که دستایی دورم حلقه شدو از زمین کنده شدم
با چشای گردشده خندیدم
ارکان بودکه با خنده منو تو بغلش میچرخوند
دایی بود که به دادم رسید
_دخترمو کشتی پسره ی احمق بزارش زمیننن
زنداییم حرفشو تایید کرد
_الان سرگیجه میگیره بچه
پرستو ولی بدجنسانه میخندیدو میگفت تن تر
تو دلم فوش بارونش میکردم ولی خب چیزی بروز نمیدادم ب سختی مابین خنده جیغ زدم
_ارکان الان بالا میارم بزارم زمیننن
_نمیخوامممم
_توروحت بچه
_بگو غلط کردم وگرنه تا صب همینجوری میچرخونمتتتت
واقعا خالم داشت بد میشد
بچه ی بی نوام داشت اون تو کله ملق میزد
پس بی فکر جیغ زدم
_غلط کردممممم بزارم زمینن
باتموم شدن حرفم بلند زد زیر خندو اروم گذاشتم رو زمین
.....