رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

یک هفته پیشم بعداز کلی التماسوخواهش داییو راضی کردیم ارکانو ببخشه و راهش بده خونه
هرچند که دایی اولش با خودمم قهربود و اصلا حرف نمیردباهام چون بی خبر گذاشته بودم رفته بودم، ولی خب از اونجایی که مهره ماردارم و دخمل جون جونیشم دلش نیومد نبخشتم
و خلاصه رفتو امد داشتیم
یه جورایی همه ،همدیگرو‌بخشیده بودن
دایی با ارکان سرسنگین بود ولی خب حرفیم بهش نمیزد
(همینم جای شکرداشت)

...
بالبخند پیام رو باز کردم
_اخر شب بیا حیاط پشتی

سرمو بلندکردم که با نگاه خیره اش روبه رو شدم
چشمک شیطونی زدکه لبام بیشتر ازقبل کش اومد

با سقلمه ای که پرستو بهم زد 
لبخندمو جمع کردم
_خوردی داداشمو بسه

چپکی نگاش کردم
_ایش مال خودت نخواستیم اصلا

ابرویی بالاانداخت
_ازخداتم باشه پسربه این خوشتیپی خوشگلی ماهیی..‌


یه نگاه به چپ یه نگاه به راست کردم
وقتی دیدم نه دایی نه زندایی حواسشون نیس
فاکمونشون پرستو دادم

_بیا
پرستو اومد فاکمو بگیره بپیچونه که عقب کشیدمش
ارکانم اونور پوکیده بود ازخنده

خلاصه باهربدبختی بود پرستو رو پیچوندم

امشب به اصرار زن دایی شام اومده بودم اینجا

کل شب یا زیر نگاه ارکان بودم

یا زیر سوالای رگباری دایی راجب این مدت نبودم

 

خلاصه ساعت نزدیکای ۱۲بود چه
دایی و زندایی طبق معمول زودتر ازهمه رفتن بخوان
فقط من مونده بودمو پرستو و ارکان
هیجان خاصی داشتم
دست خودم نبود
هرچیزی مربوط به ارکان باعث تند زدن قلبم میشد
از بس این بشر دوس داشتنی بود
توهمین فکرا بودم که پرستوعین جن زده ها از رومبل بلندشد
 

_خبرتون من از نگهبانی خسته شدم روتون کم بشونیس هر غلطی میکنین بکنین من رفتم بکپم

 

مونده بودم از پررویش بخندم یا فوشش بدم که ارکان با حرص گفت
 

_کی باتو کاردارع خودت فضولی میکنی فضول خانم

 

پرستو برو بابایی نثارش کردو راهی اتاقش شد
من اما با قلبی که ضربانش رو هزار بود
نیم نگاهی سمت ارکان انداختم
نگاهش همزمان بهم خیره شد
نمیدونم چرا از نگاهش  ناخواسته،گر گرفتم
اب دهنم رو با صدا قورت دادم که چشاشو برام خمار کردو به مسخرع بوسی رو هوا فرستاد 
لبمو گاز گرفتمو خندموخوردم
که با شیطنت لباشو لیس زد
اروم پچ زدم
_چتهه مریضی

چشمکی حواله ام کرد
_اوفف چه جورم

 

باخنده کوفتی نثارش کردم که گفت

_من میرم حیاط پشتی یکم دیگه توام  بیا عزیزمممم

جوری کلمه هاشو ادا کرد  من که هیچ هر کس دیگه ایم جای من بود خیس میکرد
لعنتی چش بود امشب
نه به اون همه فاصله و اینا نه به این همه سکسی بازیاش
ناخواسته کل تنم براش نبض میزدو وجودشو فریاد می‌زد 
هوففف ملوبسه چته، شدی شبیه دخترای چهارده ساله ی سست عنصر،اصلا شاید اون یه کار دیگه باهات دارع سریع فاز مثبت هیجده میگیری خاک برسرت
تشری  دیگه ای به خودم زدم 
خودتو جمع کن احمق
 

نفسی گرفتمو
راه دسشویی رو در پیش گرفتم
بعداز انجام کارهای مربوطه یکم ک داغی از سرم پرید
موهامو به عقب هل دادمو بعداز مرتب کردن لباسام راهی حیاط شدم
هرقدکی که برمیداشتم 
ضربان بلند قلبم رو میشنیدم

هنوزم نمیدونستم چی در انتظارمه

یعنی چیکارم دارع

اینا سوالایی بود که دائم توسرم میچرخید

رفتمو رفتم
تا به انتهای حیاط رسیدم
برگو شاخه های دختارو کنار زدمو وارد حیاط پشتی شدم


بادیدن صحنه ی روبه روم ماتم برد
خدای من اینجا چقد قشنگ بودددد
همجا پر از چراغای ریز سفید و گلبرگای سرخ بود
بهت زده جلوتر رفتم
هر قدمی که رو‌گلبرگا برمیداشتم
حس خوب ارامش و زندگی به تنم تزریق میشد 
با اتمام گلبرگا  از حرکت ایستادم
سرمو که بلندکردم
همزمان صدای سوت بلند وترکیدن ترقه ی کهکشانی
بلندشد
سرمو ناخداگاه بلندکردم به اسمون خیره شدم
خدای من
چی میدیدم یه نوشته ی بزرگ 


Seni seviyorum



مگه میشد معنیشو نفهمم
دوست دارم
به هر زبونی کاملا مشخصه 
سرموکه چرخوندم
ارکانو زانو زده جلو روم دیدم که جعبه ی کوچیکی دستش بود
برای سومین بار ماتم برد
خدای من اینجا چخبربود
این این خواب بود یا واقعیت
توهم بود یا رویا
اگه خواب بود که اصلا دلم نمیخواست بیدارشم
ناباور بهش نزدیک شدم
قطره ی اشکی بی اراده از چشمم پایین چکید
ارکان داشت ازم خواستگاری میکرد 
خدایا

باور کنم واقعیته ،خواب نیست؟!
نگاه خیسو‌ناباورموکه دید با مهربون ترین لحن ممکن پچ. زد
 

_بلد نیستم مثل فیلما جملات عاشقونه ردیف کنم یا احساساتمو بیشتر ازاین بروز بدم فقط میخوام بدونی ازتموم دنیا بیشتر دوستت دارم ، از  زمانی که خودمو شناختم تورو دوس داشتم ودارم
همیشه برام خاص بودی همیشه میخواستم داشته باشمت امابدبختانه هربار گند زدم هربار خراب کردم ولی اینبار نمیخوام از دستت بدم هیجوره،ملودی با من ازدواج میکنی ،خانم خونم میشی؟

جملاتش
صدای گرفته اش
بغض ته گلوش
محبت کلامش

صداقت حرفاشو داد میزد
بغضمو بسختی فرو خوردم

تابه خودم بیام 
دویدم همون چند قدم باقی مونده رو طی کردمو پریدم توبغلش 
جوری بغلش کردم که خودمم تقریبا زانوزده بودم
با پیچده شدن دستاش دورم
باصدای بلند زدم زیر گریه
دست خودم نبود این اشکا این هق هق دست خودم نبود واقعا
 

تموم این چندسال من ارزوی همچین لحظه ای رو داشتم
هربار که ناامید میشدم یا کم میاوردم
دوبارهو دوباره این لحظه رو تصور میکردم
چرا که میگن
ادم وقتی یه چیزیو از ته دل بخواد و دائم تصورش کنه
بدستش میاره
حالا من باتموم وجودم اون لحظه رو داشتم تجربه میکردمو لذت و شادیش بقدری زیاد بود که میخواستم بلندبلندبخندم 
اما این اشکا
انگار قرارنبود بندبیان

_هیشش بسه نفسم بسه عشقم گریه نکننن جون من گریه نکن دیگه

بریده بریده گفتم
_اشک... شوقه

اروم منو از خودش جدا کرد
باشیطنت دستاشو دور صورتم قاب کرد
 

_ اوو ینی انقد تو کف من بودی شیطون
با تموم شدن حرفش تک خنده ای کردم
بی حرف فقط. نگاش کردم که اروم از رو زمین بلندم کردو 
هردو سرپاشدیم
جعبه ی کوچیک مخملی رو کف دستم گذاشت
با دستای لرزون خیره تو چشای به رنگ شبش جعبه رو باز کردم
انگشتر تک نگینش حسابی جذاب بود
جوری که من برای اولین بار از یه جواهر خوشم اومد
نمیدونم،شایدم بخاطر این بودکه ارکان اون رو بهم  داده
انگشترو باخجالت دستم کردم که همزمان صدای دستوجیغ چندنفربلندشد
متعجب به سمت صدا برگشتم
بادیدن داییو زنداییو پرستو رسماهنگ کردم
اونا اینجااا بودننن

مگه نرفتن بخوابننن

خدایااا همش نقشه بود پسس

بایاداوری بغلمون هینی کشیدم
وییییی ابروم  به کل رفت 
هوفف
باخجالت سرمو پایین انداختم که دستایی دورم حلقه شدو از زمین کنده شدم
با چشای گردشده خندیدم
 

ارکان بودکه با خنده منو تو بغلش میچرخوند

 

دایی بود که به دادم رسید 
 

_دخترمو کشتی پسره ی احمق بزارش زمیننن

 

زنداییم حرفشو تایید کرد
 

_الان سرگیجه میگیره بچه‌

پرستو ولی بدجنسانه میخندیدو میگفت تن تر
تو دلم فوش بارونش میکردم ولی خب چیزی بروز نمیدادم ب سختی مابین خنده جیغ زدم
 

_ارکان الان بالا میارم بزارم زمیننن

 

_نمیخوامممم

 

_توروحت بچه

 

_بگو غلط کردم وگرنه تا صب همینجوری میچرخونمتتتت

 

واقعا خالم داشت بد میشد

بچه ی بی نوام داشت اون تو کله ملق میزد

پس بی فکر جیغ زدم

_غلط کردممممم بزارم زمینن

 

باتموم شدن حرفم بلند زد زیر خندو اروم گذاشتم رو زمین
.....


 

غلتی تو جام زدم
لبخندی که از فکر دیشب رفته رفته داشت رو‌لبم شکل میگرفت با بازکردن چشم 
پرید
با دیدن قیافه ی ذوق زده ی هانی تو یک وجبی صورتم ،جیغی از ته دل کشیدمو بی اراده کوبیدم تو سرش ک صدای اخ گفتنش تو اتاق پیچید
با درک موقعیت دست از جیغ کشیدن برداشتم که با چهره‌ی میرغضب هانی مواجه شدم 
لبخند دندون نمایی زدم که باحرص گفت
_کوفت نخندا میزنم تو سرت ،هیچیت مثل ادمیزاد نیست حتی بیدارشدنت

لبخندمو بزور قورت دادم
_خب حالا الکی شلوغش نکن چته اول صبحی تو دهن منی

چشم غره ای بهم رفت
_اولا دوسسس دارمممم به بقیه هم مربوط نیس دوما واسه چی نیشت باز بود بگو ببینم زوددد دیشب چیا شدد

پتو رو از روم کنار زدمو در حالی ک بلندمیشدم ازجام ،ریلکس گفتم
_هیچی

_هیچیو‌کوفت خرخودتی ملو دیشب دیدم ارکان رسوندت خونه خبرت ماشین خودت چیشد پس، اصلا ارکان چرا اومد دنبالت اونکه گفت می‌ره خونه ی کبلایی

بی حوصله گفتم
_اول صبی تخم کفتر خوردی چخبرته مغذمو خوردی

به سمت حموم رفتم
ولی انگار ول کنم نبود
_هوی کجا تا نگی نمیزارم بری جایی

_هانی جون خودت حال ندارم،بکش بیرون ازمن

ب دنباله ی حرفم،درو رو صورتش بستمو به غر غراش اهمیتی ندادم
با لبخندی ک نمیدونستم دلیلش چیه
دوش ابو باز کردمو لباسامو از تنم کندم

_منتظرت میمونم هرچقدمیخوای ناز کن من هنوزم مث خر میخوامت

اخرین حرفش دائم تو سرم پخش میشد
ولی خب اون لحظه نموندم تا جوابشوبدمو‌با عجله اومدم خونه و تا ساعت ها خیره به سقف لبخند مضخرفی که هیچ ازش خوشم نمیومد رو لبام نقش بسته بود وقصد پاک شدنم نداشت
خودمو درک نمیکردم
احساساتم باهم همخونی نداشتن
حس نفرتو کینه ام
باحس عشق کوفتی که بهش داشتم
کاملا ضدو نقیض بودن

....
_ملو

خسته از کار سرمو بلندکردم
بادیدنش حس کردم ضربان قلبم رفت رو دورتند

اون اینجا چیکار میکرد
سعی کردم از صدازدن صمیمیش نیشم بازنشه
خیلی جدی گفتم 
_بفرمایید اقای سماوات

ابرویی بالاانداختو با نیشخند
پچ‌زد
_خانم احمدی کی وقتتون خالیه

متقابلا ابرویی بالاانداختم
_برای شما هیچوقت

_حالاکه قرارنیس مث ادم جواب بدی خودم میگم کی وقتتو برام خالی کنی

باتمسخر دست به سینه نگاش کردم
_چه غلطا

_یکی دوساعت دیگه،برات یه لوک میفرستم شب اونجا باش خانمی

ابروهام ازتعجب بالاپرید،شماره امو از کجااورده بود 
بادیدن قیافه ام انگار فکرموخوند که لبخندمغروری زد
_به مخت فشار نیار گیراوردن شماره ات درسته سخت بود ولی خب برا من کاری نداشت

پوزخند تمسخرامیزی زدم
_چرا پز الکی میدی جز هانی کی میتونه شماره ی منو به تو بده بعدم اگه قراربود گیربیاری تواین مدت گیرمیاوردی

خیت شد ولی خب خیلی خونسرد خودشو جمعو جور کرد
_حالا هرچی،مهم اینه گیراوردم ،خب دیکه من برم شب تو اسکله میبینمت

با چشای گرد شده نگاش کردم
اسکله کجابود اینجااا
نگاهمو که دید مظلومانه گفت 
_خیلی خب بابا چشاتو چپ نکن برام خواستم ادای این فیلم ترکیا رو‌دربیارم ،مارفتیم روز خوش دکی جون

به دنباله ی حرفش به سرعت از خانه بهداشت خارج شد
باخنده از حرفای بی سروتهش ،سری از روی تاسف تکون دادم
کوصخله این بشر

ساعت حدودای پنج عصربود که اخرین مریضو ویزیت کردم
خسته روپوشمودراوردمو بعداز برداشتن کیفمو خدافظی از همکارا از خانه ی بهداشت بیرون اومدم

فکرم پی قرار، شب رفت‌
دوساعتی میشد لوکشین برام اومده بود
ولی خب برای رفتن دو دل بودم
چرا که قرارنبود من بادوتا حرفو ابراز علاقه ی بچگونه  ببخشمش
ولی خب چ کنم ک این قلب، دیونه وار برا این بچه میزد
بارسیدن به خونه، هانی و بیبی ازم استقبال کردن
سلام علیک ریزی کردیم که
خسته رو مبل ولو شدم
بیبی با لیوان چایی کنارم نشستو هانی روبه روم جاگرفت

تشکر ریزی کردمو لیوانو تودستم گرفتمو قلپی از چایی خوردم
که عطر دارچین و هل به مشامم خورد 
اخ عاشق چاییای بیبی بودم
داشتم لذت میبردم از چاییم که
هانی مثل نخود اش پرید وسط حسوحالم
_بسه دیگه کوفت بخوری بلندشو حاضرشو شب شد

چپکی نگاش کردم
_چی میگی برا خودت

به لیوان اشاره کردو درحالی که ادامو درمیاورد گفت
_چنان با اون چایی رفتی توحس انگار ارکان جلوشه و دارع از لباش کام میگیره
مونده بودم بهش بخندم یا اخم کنم
با خنده و اخم ب بیبی اشاره کردم ک شاید خجالت بکشه ولی خب پررو تر ازاین حرفابود
_الکی چشاتو برام چپ نکن بیبی ازهمچی خبردارع بعدم بلندشو حاضرشو ساعت هشت قرارداری خیرسرت

تعجب کردم؟
معلومه که نه 
چون حدس اینکه باز این دوتا دست به یکی کردن اصلا کار سختی نبود
اومدم جوابشوبدم که بیبی هم به تایید حرف هانی گفت
_ارع مادر راس میگه اگه واقعا دلت باهاشه وقتو از دست نده

نفسمو اه مانند بیرون دادموسرمو بین دستام گرفتم
_بیبی بخدا نمیدونم گیجم

بیبی اما با محبت و اطمینان ادامه داد
_من نمیگم ببخشش چون چیزی به اسم بخشش وجود نداره بخشش به این معنا نیس که تو کل اتفاقارو فراموش کنی بلکه به این معناس به خودت و اون یه فرصت دوباره بدی،دخترم قشنگم اگه دوسش داری از دستش نده اینجوری بهت بگم که اگه یه بار عاشق بشیو از دستش بدی دوباره نمیتونی اون حسو تجربه کنی عشق یه بار اتفاق میوافته پس نزار به همین راحتی از دستش بدی


درکمال بدبختی 
حق با بیبی ثریا بود
من هرکاریم میکردم نمیتونستم ارکانو فراموش کنم
ولی خب نمیتونستمم ببخشمش
بین دوراهی گیرکرده بودم 
بین خواستنو نخواستن
از طرفی وجدانم نهیب میزد و بچه ای که همه از وجودش بی خبربودنو برام یاداوری میکرد
نطفه ی کوچیکمو که ۶هفته اش، بیشتر نبود

پوفی کشیدم که اینبار هانی گفت
_قرارنیس که الان بری باهاش عقد کنی قراره بری یه شام بخوری بیایی چته انقد استرس داری

چشم غره ای بهش رفتم
_هیس شو تو یکی که دارم برات ،بعدم تونمیری خونه ات یه هفته اس اینجا تلپی

با خنده سرشو به بالا پرت کرد
_تا وقتی هاپو کومارمو عروس نکنم نمیرم

سری از روی تاسف تکون دادم براشو از جام بلندشدم
که با مسخرگی دستاشو روبه اسمون گرفت
_خدایا شکرتتت بالاخره خان داییشو تکون داد

کوصکشی زیر لب نثارش کردمو ب سمت اتاقم رفتم
بادیدن ساعت که ۶ونیم رو نشون میداد
بالاخره تردیدو کنار گذاشتمو به سمت حموم رفتم
ب قول هانی لازم نبود انقد بترسم از اینده فوقش یه شام میخوردیم
ببینیم چی میشه


سوار تاکسی شدم 
که راننده ادرس رو پرسید 
ادرسو گفتم که بی حرف به سمت مقصد روند
اما من فکرم درگیربود درگیر چند شب پیش که ماشینمو دزدیدن و هنوزم پلیس دنبال ماشینو سارقه 
درگیر ارکانی که از اون شب به این ور دائم دور و اطرافمه و دسته گلای سرخی ک صب ب صب برام میفرسته
و دراخر رو‌قرار امشب متمرکز شدم
هیجانو استرس خاصی داشتم
مثل دخترای نوجوون که اولین دیتشونه
دستام میلرزید
ناخداگاه خندم گرفت انگار نه انگار ۲۹سالمه
و با مردی که امشب قرار دارم قبلا سکس کردم یا حتی ازش حامله ام 
خندم با یاد اوری اون شب کذایی پرکشیدو بجاش اشک مهمون چشام شد
شبی که میشه گفت بدترین شب زندگیم بود
جسمم روحم اون شب به فاک رفت
بکارتم به باد رفت
خدایااا من اون شب تقاص کدوم گناهمو دادم 
چرا چرا اونکارو‌باهام کرد
من حتی یه بارم نتونستم اینو ازش بپرسم
فقطو فقط اینو ازخودم میپرسیدم
هنوز بعد تقریبا دوماه نتونسته بودم اتفاقاتو هضم کنم
پس انتظار چی داشتن ازمن
بخشش
فرصت
چیییی
هوفففف
باتوقف ماشین روبه روی باغ رستوارن شیکی 
ازفکر بیرون اومدمو قطره ی اشک سمج رو صورتمو با پشت دست پس زدم
_رسیدیم خانم

_بله متوجه شدم ممنون،کرایه رو براتون کارت ب کارت کردم
_خدا بده برکت بفرمایید

سری تکون دادمو پیاده شدم 
استرس هنوز همراهم بود
نفسی گرفتمو هوای تازه رو بلعیدم
اروم باش ملو ارومم
یکم که اروم شدم
به سمت جلو قدم برداشتم
هرقدمی که برمیداشتم
بیشتر تعجب میکردم
همحا پرازگل رز سرخ پرپر شده و شمعای ریز و درشت بود
انقد جلو رفتم تا به یه الاچیق رسیدم
که زیرش میزو صندلی قشنگی چیده شده بود 
نگاهم رو کمی چرخوندم که دیدمش
تو کتوشلوار شیکی که تنش بود بی نهایت جذاب شده بود
با دیدنش ناخداگاه ضربان قلبم اوج گرفت
با قدم های اروم خودشو بهم رسوند
اومد دستمو بگیره که خودمو عقب کشیدم
_,خودم میتونم

_هرطور راحتی عزیزم

بی توجه به لحن پراز محبتش
به سمت میز رفتم
صندلیو برام عقب کشید
تودلم نیشخندی زدم
فک نمیکردم انقد دوریم جنتلمنش کرده باشه
خخ
نشستم که اونم روبه روم نشست

سرم پایین بود
که صداشو شنیدم
_خوبی؟

سری تکون دادم
_خوبم
بالحن دلخوری گفت
_منم خوبم

ریلکس گفتم
_شکرر

مونده بود چی بگه 
خخ
گارسون منو رو اورد
منو رو گرفتمو گوشه ی میزگذاشتم
که گفت
_انتخاب کن

دستمو قفل هم کردم
وخیرع تو صورتش گفتم
_قبل از سفارش میخوام بدونم دلیل این لوس بازیاو دعوت امشب چیه

برق نگاهش به انی خاموش شد
به وضوح حس کردم ناراحت شد ولی خب
به روی مبارکم نیاوردم که پوزخندی زد
_لوس بازی؟

شاکی از جواب ندادنش ازجام بلندشدم
_اگه قرار نیس حرف بزنی من برم بهتره

با چشای گرد شده هول زده گفت
_کجااا ،هوفف خیلی خب میگم اول بشین

مکث کوچیکی کردمو به ارومی برگشتم سرجام
که تک سرفه ای کرد
_نمیدونم از کجا شروع کنم چی بگم

_اوم

_میدونم هرچی بگم بی فایده اس  ازتم نمیخوام درکم کنی چون کاری که باهات کردم هیچ توجیهی نداره جز سادیسمی بودن من،همونطور که میدونی من قبلا یه بیمار روانی بودم بیماری که خودت درمانش کردی ولی خب هرچقدرم یه دیونه درمانشه باز این مریضی کوفتی از یه جا با یه شوک میزنه بیرون ،نمیخوام بهونه بیارم نمیخوام با دیونگیام بسازی فقط ازت میخوام یه فرصت بهم بدی یه فرصت کوچیک تا شایدبتونم یکمم شده کاری منم فراموش کنی اون شب لعنتیو


سکوت کرد
من اما به فکر فرو رفتم
حرفاش همه راست بود
اون یه بیمار بود
هرچند درمان شده
یه جورایی هم بهش حق میدادم هم نمیدادم
چون یک طرف قضیه خودم بودم
اینم میدونستم اگه به راحتی ببخشمش
ممکنه دوباره اشتباهشو تکرار کنه
پس فقط سکوت کردم 
که بعد از دقایق طولانی گفت
_جوابت چیه

کلافه نگاهمو ازش گرفتم
_باید فکرکنم

لبخندشو بدون دیدن چهرشم میتونستم ازکلماتشم حس کنم
_همینم جای امیدواری دارع

حرفی نزدم که ادامه داد
_حالا انتخاب میکنی

گیج نگاش کردم که با خنده به منو اشاره کرد
اهانی گفتمو 
منو رو بازکردم


.....
یک ماه بعد

تقریبا یک ماهی میشد برگشته بودیم تهران
انقد هانیو ارکان اصرارکردن که مجبورشدم قبول کنم
چرا که ارکان تو شرکتی مشغول کار بودو بیشترازده روز نمیتونست سرکارو بپیچونه
وهانیم مطبشو تعطیل کرده بود و از طرفیم پیمان بنده خدا تهران تکو تنها موندبود

واما من دوباره تو یکی از بیمارستانهای تهران استخدام شدم

تو این بین خیلی اتفاقا افتاد
از اون شب که به ارکان گفتم فکر میکنم به این ور کلی اتفاق افتاده بود
من تقریبا ارکان رو بخشیده بودم 
ولی خب تفلک خودشوکشت تا باهاش یکم نرم شدم
بماند که اونم پررو تر ازاین حرفابودوکم نمیاورد
 

 

پوکر فیس نگاش کردم که ابرویی با شیطنت بالا انداخت
_جون من انقد دپ نباش یه پارتیه کوچیکه دیگه یکی دونفرازهمکاران با منو تو پیمان

دستشو به عقب هل دادم
_خودتو نزن به اون راه،خودت میدونی من منظورم چیه

اهی ازته دل کشید
_ملویی خوشگلم نفسم عخشم

چینی ب دماغم دادم
_خیلی خب خر شدم حرفتوبزن

کوتاه خندید
_خودت میدونی گذشته ها گذشته کاریشم نمیشه کرد،ارکانم پشیمونه نمیگم ببخشش نه فقط وقتی اومد کاریش نداشته باش به قول خودت دوروز دیگه قرارهه برهه

از رو صندلی بلندشدمو جلوی اینه وایستادم
_خیلی خب فقط اگه بخواد بره رومخم اونوقت دیگه نمیتونی جلومو بگیری

اومد کنارمو یه بوس پر تف از لپم گرفت
_هاپوی خودمی

چپکی نگاش کردم که باخنده دورشدازم

نگاه اجمالی به خودم تو اینه انداختم
خوب شده بودم
ناخداگاه نگاهم به سمت شکمم کشیده شد
خداروشکر هنوز خیلی زودبود
وگرنه ننیدونستم برامدگیشو چجوری قلیم کنم
این راز حالا حالاها نباید فاش میشد
نه تا وقتی که ارکان از زندگیم بیرون نرفته

با صدا زدن بیبی از فکرو خیال بیرون اومدمو همراه هم از اتاق خارج شدیم
صدای اهنگ دلنشین (جونی) خواننده ی روسی
بینهایت قشنگ بود
ازپله ها پایین اومدم 
برخلاف گفته ی هانی،جمعیت زیادی اومده بودن
نگاهمو دور تا دور سالن گردوندم کسیو نمیشناختم
چون همشون دوستو اشناهای هانیو پیمان بودن
با اشاره ی هانی به سمتش رفتم
یه خانم سن بالا کنارش وایستاده بود 
با اومدن من هردو ساکت شدن
سلامی زیر لب دادم که هردو با محبت جوابمودادن
هانی روبه اون گفت
_رفیقم که از خواهر بیشتربهم نزدیکه ملودی جان

بعدرو به من گفت
_خانم پویان یکی از همکارامون

هردو دست دادیم
زیرلب گفتم
_خوشبختم
_منم عزیزم

سری تکون دادم

تقریبا نیم ساعتی از شروع مهمونی گذشته بود
گوشه ای نشسته بودمو بی حوصله به جمعیت حاضرنگاه میکردم که حس کردم کسی کنارم نشست
بی اینکه برگردم با حرص گفتم
_مردشورتوببرن هانی بااین مهمونیت یکم دیگه تموم نشه بلندمیشم میرم

_چه بی اعصاب

باشنیدن صداش تقریبا تو جام پریدم
با چشای گرد شده برگشتم سمتش که با پوزخند برازنده ام کرد
_چته مگه جن دیدی

به انی اخم مهمون صورتم شد
_صد رحمت به جن 

نفسی گرفتم
_میشه بگی دقیقا کنارمن چه غلطی میکنی

ابرویی بالاانداختو به نوشیدنیش اشاره کرد
_بنظرخودت

لبامو تو دهنم کشیدم
نباید عصبی میشدم
_خودتو نزن به اون راه ارکان،خودتم میدونی منظور من چیه

خیره به لبام لب زد
_نکن

اخمام با فهمیدن منظورش بیشتر ازقبل توهم رفت
سریع لبامو ول کردم
خواستم از جام بلندشم که وسط راه موچ دستمو گرفت
_کجااا

_دست لعنتیتو بکش عقب تا نشکوندمش

برعکس چیزی که گفتم عمل کرد
محکمتر ازقبل گرفتم
_بشین سرجات قرارنیست بخورمت که اینجوری گارد گرفتی

دستشو با حرص اشکاری به عقب هل دادم
_نشستن کنارت که هیچ حتی دلم نمیخواد ریختتو ببینم

بلندشدم ازجامو درحالی که گوشیمو از رو میز چنگ میزدم به سمت مخالفش پاتندکردم
لحظه ی اخر صداشو شنیدم
_ارع بدو بدو فرار کن یوقت ازکنارمن بودن نمیری

لحنش پر از تمسخربود ولی برام مهم نبود 
چی میگه یا چی فکرمیکنه
ارکان برا من تموم شده بود
ولی خب انگار قرارنبود اینو بفهمه

بارسیدن ب هانی بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه 
توپیدم
_من دارم میرم یه ثانیه ی دیگه تواین خراب شده  نمیمونم ،بیبیو پیش خودت نگه دارفردا میام دنبالش

نگران گفت
_وا چت شد تو یهو رنگت چرا پریدع،کجااا بسلامتی


بی توجه بهش راهمو به سمت خروجی کج کردم
دنبالم میومد
_ملو باتوام چت شد یهو این وقت شب کجاا میری

برگشتم سمتش
عصبی لب زدم
_برخلاف خواسته ام تواین پارتی مسخره ات شرکت کردم ولی خب بیشتر ازاین نمیتونم تواین خراب شده بمونمو اون عوضیو تحمل کنم

_وا خب بگو چیشدع،ارکان اذیتت کرده؟
 

بدون اینکه جوابی بدم،بی توجه بهش 
سویچ ماشینمو از رو جاکفشی برداشتمو از ویلا زدم بیرون
به صدا زدنای پیمانو‌هانیم توجهی نکردم
سوارماشین شدمو باسرعت ازحیاط زدم بیرون
طولی نکشید که بغضم باصدای بلندی شکست
دست خودم نبود این همه زود رنج شدن
این همه عصبی بودن
کم بلا سرم نیومدع بود تواین چندسال
چقد دلم میخواست الان تواین اوضاع مادری داشتم که با محبت بغلم میکردو میگفت اروم باش چیزی نیس من کنارتم
ولی حیفو هزار حیف من تواین دنیای لعنتی حتی مادرمم نداشتم
صدای ویبره ی گوشیم رومخم بود
بی معطلی خاموشش کردمو گوشیو پرت کردم رو صندلی شاگرد 
بی هدف بی اونکه بفهمم کجا دارم میرم تو تاریکی خیابون 
به سمت ناکجا آباد میروندم
توفکرای بی سرو ته ام غرق بودم که با دیدن جنازه ی مردی وسط خیابون 
شوکه زدم رو ترمز
خدای من 
کم مونده بود زیرش کنم
نفس نفس زنون دستمو به قلبم گرفتم
اروم ازماشین پیاده شدم
جاده خلوت خلوت بودو پشه پرنمیزد
نگرانو ترسیده به سمت مرد بیهوش رفتم
خم شدم سمتش
_آقا آقا صدای منو میشنوید

تکونش دادم ولی تکون نمیخورد
نفس میکشید این کاملا مشهودبود
دستمو جلو بردمو برش گردوندم تا صورتو وضعیتشو چک کنم
برگشتنش هماناو بازکردن چشاش همانا
اومدم نفس راحتی بکشم که چرخی زدو بلندشد،تو یه حرکت سریع
چاقوی ضامن دارش جلو صورتم قرارگرفت
ازشدت ترس فقط تونستم جیغ بلندی بزنم
مرد اما با صورت کریهش لبخندترسناکی زد

_خفهههه،صدات دربیاد همینجا دخلتو میارم

ناخداگاه سرمو تکون دادم که گفت
_خوبه دخترعاقلی هستی

لرزون پرسیدم 
_چی میخوایی

_ماشینوگوشیتو

بالکنت گفتم
_باشه باشه همچیم توماشینه فقط تورخدا مدارکمو بده

_خفه بابا همینکه نمیکشمت برو خداتوشکرکن حالام بکش عقب نفله

بی اراده عقب رفتم که سریع به سمت ماشین پاتند کردو سوارماشین شد 
لحظه ی اخر
کیف مدارکمو از شیشه پرت کرد بیرونو باسرعت از کنارم رد شد

شاید همه ی اینا یک دقیقه نکشید
با رفتنش نفس حبس شدموبیرون فرستادم
زیردلم از استرس تیرمیکشید

_اروم باش اروم باش چیزی نیس

پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم
یکم بهترشدم ولی همچنان قلبم تند میزد
کیفمو از روزمین برداشتم
پیچاره وار گوشه ی خیابون نشستم 
تف تواین شانس من
هوفف
صدای پارس سگ  تنها صدایی بود که به گوش میرسید
نگاهمو به سمت انتهای جاده دوختم
همزمان روشنایی چراغ ماشینیو دیدم که از دور به این سمت میومد
با سرعتی که از خودم سراغ نداشتم 
رفتم جلو
دستمو برا ماشینه بلندکردم
طولی نکشید که رسید
کنار پام زد رو ترمز
نور زیاد چراغا نمیزاشت صورت راننده رو ببینم
راننده پیاده شدو تونستم چهره اشوببینم


بادیدن شخصی که روبه روم قرار گرفت 
هم یه جورایی خوشحال شدم
هم عصبی

سوالیواخمالود نگاش کردم
 

_تواینجا چیکارمیکنی

 

درکمال تعجب، اخم بدی کرد
 

_شورشو دراوردی ملودی چته دردت چیه با من  مشکل داری چرا خودتو بگا میدی  نصفه شب تو خیابون چه غلطی میکنی دقیقا ،ماشینت کوو

_فکر نمیکنم به توربطی داشته باشه

 

ناباورو کلافه دستی به صورتش کشید
_خدایا خودت بهم صبربدع ملو نرو رومخم نصفه شبی 

 

_گفتم که به توربطی ندارع

 

کلافه نفسشوفوت کرد بیرون

_سوارشو 

چاره ای جز قبول کردن نداشتم
چرا که تحمل ارکان بهتر از ازدست دادن جونم بود 
بی حرف سوارماشین شدم

اونم پشت رل نشست 
دور زدو مسیر اومده رو برگشت
نمیدونم چند دیقه تو سکوت سپری شد
ولی خب میدونستم این سکوت ،ارامش قبل از طوفانه
توهمین فکرا بودم که صدای عصبیش توگوشم پیچید 
 

_باورم نمیشه خدایی  اگه دنبالت نمیومدم معلوم نبود 
چه بلایی سرخودت اورده بودی با خودسریات

ریلکس لب زدم
_این دیگه مشکل خودمه ناراحتی یه گوشه نگه دار پیاده میشم

چنان زد رو ترمز که اگه  صندلیو نمیگرفتم با سرمیرفتم توشیشه
ترسیده نکاش کردم

_چته روانی

 

هیستریک وار خندید
 

_ماشین کوفتیت کجاس ملو

 

نگاهمو ازش گرفتم 
ک دستش رو چونه ام نشستو صورتمو برگردوندسمت خودش
 

_منو نگا نکنه خفتت کردن

 

با لحن تندی دادزدم
 

_ارعععع  ارعععع خفتم کردن،ماشینو گوشیو همچیو دزدیدن ،خیالت راحت شدد حالا گمشو  کنار میخوام پیاده شم

دستشو به عقب هل دادم
دستم رفت سمت در که عصبی گفت
_اوکی برو خود دانی

بی توجه پیاده شدم که دادزد
_من کوصکش عالمم اگه دوباره بیام دنبال توی زبون نفهم

پوزخندی زدمو درومحکم کوبیدم که در کمال ناباوری باسرعت از بغلم رد شد
ماتو مبهوت به رفتنش خیره شدم
یعنی جدی جدی ولم کرد
چقد بیشعورهه این بشررر
من یه حرفی زدم 
اون چرا گوش کرد

با لبای اویزون شروع به راه رفتن کنار جاده کردم
هوف عجب غلطی کردما
مث خر توگل کیر کرده بودم
گوشیم نداشتم زنگ بزنم به کسی
توهمین فکرا بودم که 
ماشینی جلو روم ترمز زد
بادیدن ماشین ارکان
ابروهام بالاپرید ولی خب چیزی نگفتم
بی حرف به سمت ماشین رفتمو سوارشدم

اونم حرفی نزد
فقط به سمت ویلا روند
ناخداگاه از دیدن چهره ی اخمالودش خندم گرفت
یادمه گفت اگه دوباربیاد دنبالم کوصکش عالمه
لبامو بهم فشوردم تا مبادا خندمو ببینه که صدای حرصیش توگوشم پیچید
 

_راحت باش بخند جلوخودتو نگیر

همین حرفش کافی بود تا بزنم زیرخنده
باخنده نگاش کردم 
بادیدن نگاهم اخماش بازشدو تک خنده ای کرد
همزمان سری از روی تاسف تکون داد

با رسیدن جلو ویلا 


بی حرف پیاده شدم
 

گیج نگاش کردم 
چرا پیمان باید به آرکان خبر می‌داد چه ربطی به اون داشت 
سوالی پچ زدم 
_چرا باید به آرکان خبر بده چه ربطی به اون داره

 

هانی بابغض نگام کرد
 

_ تو از هیچی خبر نداری نمی‌دونی این چند وقت چه اتفاقایی افتاده

_چیشده مگه

باغم به ارکان خیره شد
_تواین یه ماه بلایی نموند سراین بدبخت نیاد

گیج پرسیدم
_چیی؟یعنی چی؟

بایه نفس عمیق خیره به چهره ی غرق در خواب ارکان گفت
_بعداز رفتن تو داییت بهوش اومد،وقتی فهمید رفتی همجارو بهم ریخت اولین کاری که کرد،یه کتک مفصل به ارکان بی نوا زدوبعد ازخونه بیرونش کرد،حتی زنداییتو پرستوم نتوستن مخالفت کنن

باابروهای بالارفته نگاش کردم
_خببب
_خب که خب،ارکان یه چندروز غیبش زد،خبری ازش نداشتیم تااینکه یه شب مستوپاتیل با سرو وضع داغون اومد جلو درمون،گریه کرد التماس کرد جاتو بگم ولی من فقط تحقیرش کردمو ردش کردم رفت
کار هرشبش شده بود
همجارو دنبالت گشته بود ولی خب هروقت به بنبست میخورد باز میومد سراغ من،تا امروز صبح
،امروز که نه تو جواب گوشیتو دادی نه ارکان،نگران شدم ،مطبو بستم راه افتادم اومدم اینجا،توراهم به پیمان گفتم میرم یه سربه بی بی بزنم برگردم،وسطای راه یه گوشه نگه داشتم یکم استراحت کنم که ماشین کلاخاموش شدو دیگه ام روشن نشد،ناچار زنگ زدم پیمان بیاد دنبالم،دوساعت منتظرموندم ،دیدم اومد،ولی خودش نه ارکان رو فرستاده بود،منو میگی چنان حرصی شدم اول جدو اباد پیمانو مورد عنایت قراردادم بعد یه حال اساسی از ارکان خان گرفتم،خلاصه مجبور شدم با ارکان بیام ،اگه بیشترمخالفت میکردم شک میکرد

_خبب

-هیچی دیگه همینکه رسیدیم روستا،بهش گفتم برگرده،نمیخواستم توروپیدا کنه،گوش نکرد،بحثمون شد،فرمونو ازدستش گرفتمو بجون هم افتادیم ،که ماشین ازجاده منحرف شدو خوردیم به درخت

باتموم شدن حرفاش 
قطره ی اشکی ازچشمش بیرون چکید که بی حرف کشیدمش توبغلم
_هیس اروم باش تموم شد،تقصیرتونبودکه،ارکانم حالش خوبه ببین

**
نگاه خوابالودم به چهره ی غرق درخوابو زخمیش خیره بود
دلم ارومو قرارنداشت
وانمود کردن به خونسردی شاید الان سخت ترین کارممکن بود
اما چاره ای نبود
نمیخواستم حال هانیو بدترکنم
باپشت دست اشکاموپس زدم

هانیو فرستاده بودم برهه ویلا بخوابه
وگرنه تاصبح آبغوره میگرفت
چشام ازفرت خستگیوبی خوابی میسوخت
ولی نمیتونستم بخوابم
اگه تب میکرد
ممکن بود تشنج کنه
ملافه رو روش مرتب کردموسرمو گوشه ی تخت گذاشتم
خیره بهش
اروم دست لرزونمو جلوبردمو دست سردشو گرفتم

نمیدونم چقد بی صدا اشک ریختم
به حالو روز خودمو اون
که از سوزش چشام خوابم برد

....
باصدای جیک جیک گنجشکا
چشم بازکردم
نگاه خوابالودم رو به دورو اطراف چرخوندم
با دیدن اتاق 
تموم دیشب جلوچشم مرور
شد
گردنم بدجور گرفته بود
ناله کنان دستمو رو گردنم کشیدم
لعنتی چقد دردمیکرد
هوا روشن شده بود
اماچشای ارکان همچنان بسته بود
نفس راحتی کشیدم
نمیخواستم منو اینجا ببینه
اروم ازتخت فاصله گرفتم
باید به اوژانس خبرمیدادم
بیان ببرنش
بیمارستان
هنوز احتمال خطر وجود داشت

به استانه ی در که رسیدم
صدای ناله ی ناواضحیو شنیدم 
اهمیتی ندادم
حتما داره خواب میبینه
دستمو به دستگیره گرفتم که صدای ارومو بمشو شنیدم
_من...من کجام

باغم پلکامو بهم فشوردم
نباید میزاشتم ببینتم
بدون جواب دادن
یا حتی لحظه ی صبرکردن
دروبازکردمو
ازاتاق بیرون اومدم
باقدم های بلند ازخانه ی بهداشت بیرون اومدم
قلبم چنان خودشو به درو دیوار سینه ام میکوبید که گفتم الانه ازجاش دربیاد 
من نمیتونستم ببینمش
قرارم نبود حتی نزدیکش بشم
بااومدنش به اینجا تموم معادلاتموبهم زد
حتی احساسات کوفتیمو
بانهایت سرعت به سمت در حیاط دویدم
درست لحظه ی اخر
کبلاییو دیدم
به اجبار وایستادم
بادیدنم
شوکه خندید
_سلام بابا جان خوبی کجا بااین عجله

نفس نفس زنون نالیدم
_سلام..شرمنده..جایی کاردارم بایدبرم،لطفا مریضمون رو با امبولانس بفرستین بیمارستان

گیج سری تکون دادکه باتشکر ریزی
ازکنارش رد شدم

*بارسیدن به خونه
بغضم باصدای بلندی شکست
صدای هق هقم
بدجور
زخمموتازه میکرد
دستمو رو زنگ گذاشتم
فشارش دادم
پشت سرهم
بدون وقفه زنگو میزدم که در یهو بازشدو بی بی پریشونو نگران توچارچوب درنمایان شد
با دیدنم
چنگی به لپش زد
_خدا مرگم بده ، این چه وضعیه مادر

پریدم توبغلشو گریه رو ازسرگرفتم
لرزون
مث بچه ای که مادرشو گم کرده
تو بغل بی بی میلرزیدم
با صدای گریه ام
هانی خوابالود ازاتاق بیرون اومد
اول گیج
بعد با چشای گردو نگران به سمتم دوید
_ملووو چیشدهه

_هانییی

_جونمم..جونم چیشده

_نمیخوامم..نمژخوام ببینمش

_خیلی خب اروم باش هیچی نیس اروم

منو ازبغل بی بی که ازهمچی بی خبربودو همراهم گریه میکرد
بیرون کشیدو تن خسته امو بغل کرد

....
_عموشرمنده بخدا نمیتونم بیام ،لطفا اصرارنکنین

_بابا جان من غیر تو کسیوندارم که این بنده خداروبهش بسپارم

_شرمنده اینومیگم ولی بچه که نیس بزارید برهه خونش خب

صدای دلخورش منو از حرفی که زدم پشیمون کرد
_رسم مردونگی نیس این بنده خدارو بااین حال بفرستیم برهه،خداروخوش میاد اخه

راست میگفت
هوفف
چاره ای نبود
بعدم برای اولین بار کبلایی ازم یه چیزی خواسته بود
درست نبود نه بیارم

باتموم مخالفت بی بیو هانی
سوارماشین شدموبه سمت شهرحرکت کردم
استرس داشتم
از دیدن واکنشش
از برخورد باهاش
از ری اشکن بدن خودم
میترسیدم بازم بهم شوک عصبی وارد شه
چرا که هنوزم
تموم لحظه های اون شب برام زنده بود

بارسیدن جلوی بیمارستان
ماشین رو گوشه ای پارک کردموپیاده شدم
بایه نفس عمیق وارد شدم
از پرستاربخش شماره ی اتاق ارکان روپرسیدم
که بالبخندگفت
_اتاق۵۲ته راه رو

سری تکون دادمو به سمت اتاق حرکت کردم
کبلایی رو ازدور دیدم 
دستی برام تکون دادکه بالبخند به سمتش رفتم
_سلام
متقابلا لبخندزد
_سلام دخترم خوبی،فکرنمیکردم بیایی

_این چه حرفیه معلومه که میام

_دستت درد نکنه،بابا جان این پسرو برسون خونه ی من،منم برم تهران یه سر پیش نرگس،باز حالش بدشده انگار

_خیالتون راحت من اینجام شمادیگه میتونین برین

بارفتن کبلایی
با قلبی که ضربانش رو هزاربود
درو بازکردمو داخل شدم
اومدم حرفی بزنم که بادیدن ارکان با 
بالاتنه ی لخت
چشام تا اخرگردشدو جیغی ازته دل کشیدم
اونم همزمان دادزد
اون داد میزد و من جیغ
که یهو بلندگفت
_بسههه کرشدممم

بااخم توپیدم
_خودت بسههه

لحظه ای ساکت شدم
اون اما ریلکس
مشغول پوشیدن تیشرتش شد
بااخم نگاش میکردم
چرا اصلا جانخورد ازدیدنم
نگاه خیره امو که دید
نیشخندی زد
_چنان جیغ زدی یادم رفت سلام کنم،احوالت خانم فراری؟

لعنتی چرا انقد خونسردبود
تازه تیکه ام مینداخت اسکول
_توکه الحمدلله حالت ازمنم بهتره،پس نیازی به من نداری

قدمی به سمت در برداشتم که صداشوشنیدم
_اخ اخ سرم ،وای سرم چقد گیج میره

نگران برگشتم سمتش
دستشو به دیوار گرفته بودو نگاهش به زمین بود
نگران به سمتش دویدم
بازوشو‌لمس کردم
_خوبییی؟چیشد؟

سرشو بلندکرد
بادیدن لبخند دندون نماش
شصتم خبردارشدکه بله
عوضی سرکارم گذاشته
باحرص دستمو از روش برداشتمو عقب رفتم 
_مریضیی عوضی

کوتاه خندید
_وقتی محمود خان از دختر ساده دلو مهربون روستاکه از قضا دکتر روستام هست،تعریف کرد شک کردم تااینکه اسمتو گفت

برو بر نگاش میکردم که خم شد روصورتم
_گیرت انداختم خانم ملودی احمدی،خانم فراری،دختر مهربونو ساده دل روستا

زبونم از بیشعوری این بشر بنداومده بود
با لکنتو حرص لب زدم
_تو..توخیلیی...

نیشخندش پررنگ شد
_من چی عشقم خیلی زرنگم،یا جذاب هوم؟

مشتی به سینه اش کوبیدم
_لعنت بهت عوضی

اومدم برم که مانعم شد
_عا کجا بااین عجله ،مگه جنابعالی قول ندادی منو تا خونه ی محمود خان همراهی کنی،نکنه خالی بستی؟

لبامو عصبی جمع کردم
_ببین اشغالل...

یه تای ابروشو بالاانداختومنتظرنگام کرد
که حرفموخوردم
لعنتی هیچ جوابی به ذهنم نمیرسید

بیشترازقبل خم شد روصورتم که نفس توسینه ام حبس شد
_نگفتی

اومدم دهن بازکنم فوش کشش کنم که در بی هوا بازشدو مردی باروپوش سفید وارد اتاق شد
بادیدن ما
سریع سرشو برگردوند
_وای خدااشرمنده،من فکر کردم مریض تنهاس

باحرص هولی به ارکان که نیشش تا بناگوشش بازبود دادمو
برگشتم سمت دکتر
_اتفاقا ماهم داشتیم میومدیم پیش شما

مردهه که رو اتکتش دکترتهرانی نوشته شده بود،باحرفی که زدم برگشت سمتمون
_اگه واسه ترخیص میگین که بایدبگم همین الانم میتونین برین،اینم جواب ازمایشاتو سی تی اسکن،خداروشکر مشکلی وجود نداره

لبخندی زدمو برگه هارو ازش گرفتم
_خیلی ممنون

_خواهش میکنم

تهرانی که ازاتاق بیرون رفت
شروع به بررسی جواب ازمایشو وجواب سی تی اسکن کردم
ارکان اما خونسرد روتخت دراز کشیدو با تفریح مشغول تماشام شد
_خب خانم دکتر،مشکل چیه سرمرم که نشکسته

اخمی کردم
_متاسفانه مشکلی نداری،ولی خب تا دودیقه دیگه دهنتو نبندی تضمین نمیکنم سرت سالم بمونه

بلندخندید
_اوه چه خشن

مث میرغضبانگاش میکردم که چشمک شیطونی به روم زد
_خشن دوس دارم

زیرلب فوشی بهش دادمو به سمت در راهمو کج کردم
_تا پنج دیقه دیگه نیایی بیرون ،رفتم

بعدبدون اینکه منتظر جوابش بمونم
به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم
بنده خدا کبلایی حتی پول بیمارستانم حساب کرده بود پس نیازی به تصفیه ی مجدد نبود

...
استارت رو که زدم
در شاگرد بازشدو ارکان سریع سوارشد
ناخداگاه خندم گرفت از عجله ای که موقع سوارشدن به خرج داد
ولی خب نمیخواستم بهش رو بدم

ماشینو روشن کردمو به سمت مقصد روندم
هیچکدوم حرفی نمیزدیم

فکرم درگیربود
درگیر حرفای پریشب هانی
درگیرگذشته،اینده
دایی
ارکان
هعی

_نمیخوای برگردی؟

سوالی نگاش کردم که گفت
_اون حرومزاده رفته فرانسه،دلیلی نداره دیگه اینجا بمونی

میدونستم سینا رفته
هانی بهم گفته بود
ولی خب چه اهمیتی داشت
پوزخندی صدا داری زدم
بدون اینکه نگاش کنم باتمسخرلب زدم
_چرا فک کردی من بخاطر اون اومدم شمال؟

اخمی کرد
_پس بخاطر چی همچیو ول کردی تکوتنها اومدی تواین خراب شده

_فک میکنم دلیلم کاملا مشهودهه

به خودش اشاره کردم
که به انی صورتش سرخ شد
اومد حرفی بزنه که سرمو به معنای چیه تکون دادم که
حرفشو خوردو مشتشو محکم به پاش کوبید
دروغه اگه بگم نگران نشدم
ولی خب
سکوتو ترجیح دادم
دقایقی بعد
جلوی خونه ی کبلایی ماشینو پارک کردم
سوالی نگام کرد که دسته کیلیدی که کبلایی موقع رفتن بهم داده بودو پرت کردم تو بغلش
_همین خونه اس،اینم کیلیدا

سری تکون داد
اومد پیاده شه که باجدیدت گفتم
_سه روز فقط سه روز وقت داری اینجابمونی،بعداون برمیگردی تهران،وگرنه بدمیبینی

حرفی نزد
فقط بااخمای درهم پیاده شدو دروبهم کوبید
در که بسته شد 
پامو رو پدال گاز گذاشتمو ماشین باصدای بدی ازجاش کنده شد
ازاینه بغل
نگاه اخمالودو غمگینشو دیدم
اهی کشیدمو به روبه رو خیره شدم
 

حس می‌کردم قلبم نمی‌زنه
اصلا اون اینجا چیکار می‌کرد
کنار هانی مغزم دیگه نمی‌کشید  چرا باید اینجوری می‌شد خسته درمونده گیج ترسیده بهش خیره بودم به اون که غرق در خون بی‌حال یه گوشه افتاده بود دستمو جلو بردم تا لمسش کنم ولی وسط راه پشیمون شدم باید می‌فهمیدم اینجا چخبره
دو به شک نگاش می‌کردم  که هانی جیغ زد

_ ملودی لطفاً کمکش کن داره می‌میره 
 

تعلل رو کنار گذاشتم و بالاخره کمکش کردم از ماشین بیرون کشیدمش 
هانی لنگ لنگون خودشو بهم رسوند
نگاش کردم که توپید
 

_زود باش دیگه منتظر چی هستی کمک کن ببریمش بیمارستان

 

با چشایی گرد شده گفتم
_ واقعا انتظار داری بااین حالش ببریمش بیمارستان د اخه احمق تا ما برسیم بیمارستان که این تموم کرده باید ببریمش همین نزدیکیا یا خونه یا بهداشت

 

هانی بی حرف سری تکون داد که داد زدم  

_برو کمک بیار
 

تنها کسی که به ذهنم می‌رسید کبلایی بود اون همیشه این وقت شب بیدار بود

هانی به خواست من همونطور خسته و بی‌رمق به سمت مسجد دوید من اما فقط با بغض و گریه نگاهم پی ارکان بود
آرکانی که حس می‌کردم دارم از دستش میدم
هر چقدرم مقصر بود هر چقدم گناهکار بود هر چقدرم قلب و روحم رو شکست بازم دوستش داشتم تلخ بود ولی  عین حقیقت بود
باخودم که رودروایسی نداشتم
من هنوزم مث روز اول عاشقش بودم
آروم موهاشو با دست کنار زدم صورتش پر از خون بود هنوز نمی‌دونستم قضیه چیه
فقط اینو می‌دونستم که اگه چیزیش بشه من زودتر از اون می‌میرم 
نگاهم رو به آسمون دوختم تنها کاری که از دستم بر میومد امید داشتن به خدا بود خدایی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم اما حالا تنها مرهم دردام و تنها رفیقم خدا بود و بس 
آهی از ته دل کشیدم 
آروم با گوشه شالم خون روی صورتشو پاک کردم هانیو دیدم که با کبلایی دوون دوون به این سمت میومدن 
تابهم رسیدن
هر دو نگران نگام کردن
 من اما فقط گفتم 

_عجله کنین داریم از دستش میدیم باید ببریمش بهداشت اینجا هیچی ندارم 
 

کربلایی یه طرف بازوی آرکان رو گرفت منم طرف دیگرشو همراه هانی ۴ نفره به سمت خانه بهداشت حرکت کردیم 
تو دلم  خدا خدامی‌کردم هیچ بلایی سرش نیاد 
نفرت معنایی نداشت وقتی که دیوانه وار عاشق یه نفر  باشی 
با رسیدن به خانه بهداشت کبلایی قفل درو باز کرد داخل شد طولی نکشید که بایه برانکارد برگشت به به سمتمون 
به کمک هم آرکان رو روی برانکارد خوابوندیم با عجله
به سمت اتاقم حرکت کردیم 
رو به هانی داد زدم 
_کمک‌های اولیه تو کمد دست راسته سریع بیارش 

 

هانی دوید سمت کمد منو کبلایم رفتیم تو اتاق آرکان رو روی تخت خوابوندیم 
با اومدن هانی شروع کردم به شستن خون سر و صورت آرکان 
با تمیز شدن صورتش کل زخم‌های ریزو درشت صورتش
نمایان شد
دلم با دیدنش ریش ریش شد چرا باید تو این حال می‌دیدمش اخه
نمی‌دونم چقدر مشغول بستن و ضدعفونی زخماش بودم که با صدازدن هانی از کار دست کشیدم 
_اگه به هوش نیاد چی 
 

خسته نیم نگاهی به سمتش انداختم
 

_ مسخره بازی در نیار اون قوی‌تر از این حرفاست بعدم من همه چی رو چک کردم هیچ مشکلی نداره تنها دستش آسیب دیده که با اتل بستمش، فردام اول صبح منتقلش می‌کنم به بیمارستان شهر تا ازش سیتی اسکن  بگیرن

هانی  آهی از از روی تاسف کشید 
_ لعنت به من،همش تقصیر من بود نمی‌خواستم اینجوری بشه 
ابروی بالا انداختم راجع به چی حرف می‌زد نگاهمو که دید  با غم ادامه داد 
_من داشتم میومدم سراغ تو بدون اینکه کسی خبردار شه حتی پیمانم از این موضوع خبر نداشت چرا که اگه می‌فهمید زودتر از همه به ارکان خبر می‌داد 

و منو دراغوش کشید
بااینکارش
نفس حبس شدم ازاد شدو قطره ی اشکی ازچشمم بیرون چکید
 

_خوبی 

 

_خو..بم

 

اروم منو ازخودش جداکردو برگشت سمت ارکان

با نفرت گفت 
 

_چیکارش کردی عوضی

 

ارکان بدون جواب دادن، تنها سری از روی تاسف براش تکون دادو راهشوبه سمت ورودی بیمارستان کج کرد
هانی اما بیخیال نشد
دادزد
_یه باردیگه دورو ورش ببینمت جرت میدم

...
یک ماه بعد
نفس عمیقی کشیدموفنجون قهوه امو به دماغم نزدیک کردم
با پیچیدن عطربینظیرش تو بینیم
لبام به لبخند دلنشینی بازشد

صدای غرغر بی بی رو از حیاط میشنیدم که بازداشت باپیک موتوری بحث میکرد
 

_بچه این چیه اوردی،نگفتم نون تازه بیار
 

_بی بی بخدا تنهاکسی که ازنونای من ناراضیه تویی،همه راضین،نون به این خوبی چشه مگه

 

_یعنی من بااین سنم دارم دروغ میگم،میگم نونات بیاته مادر چرا قبول نمیکنی اخه

 

سرمو باخنده تکون دادم
هرروز همین بود بی بی این سهراب بنده خدارو همش دعوا میکرد
 

قهوه امو کنارگذاشتمو
قلممو از رو میزبرداشتم
دیگه چیزی تا تکمیل تابلوم نمونده بود

دوساعت بعد
بالاخره تمومش کردم
با افتخاربه اثر دستم نگاه کردم
ملودی دختر تویدونه ای 
توهمچی درجه یکی

تعظیم ریزی جلواینه کردم
 

_من متعلق به همتونم ممنونم ممنونم خخ

 

تابلورو گوشه ای  اتاق ،کنار چندتا تابلوی دیگم گذاشتم
مثل همیشه نقاشی حالموخوب کرده بود
هییی
هنوزم باورم نمیشد روزی بخوام همچین کاری کنم
ولی خب
ازقدیم چی گفتن
زندگی پراز سوپرایزه
ادم از یه لحظه بعدشم خبرنداره
کی فکرشومیکرد بعدازاون همه دردو عذاب بلندشم بیام تویه روستا باسرایدار ویلای هانی اینا
زندگی کنم
تواین یه ماه
همچیز تغییرکرده بود
حتی خودم
روزی که ازبیمارستان اومدم بیرون
هانی منواورد اینجا و با بی بی ثریا اشنام کرد
حقا که زن خیلی خوبی بودو این مدت مثل چشاش مراقبم بود
حالم خیلی خوب بود.میشه گفت
تقریبا تموم کابوسای زندگیمو فراموش کرده بودم

_ملودیی بی بی کجاموندی

با صدای بی بی ازفکرای بی سروته بیرون اومدم
 

_اومدم بی بی

ازاتاق بیرون اومدم بی بی مشغول بافتن شال گردن زرد رنگش بود
 

_سلام بر بی بی خوشگل خودم خوبی

 

بادیدنم گل از گلش شکافت
 

_سلام به روی ماهت،مادربرو ناهارو گرم کن بخوریم

 

سری تکون دادم
 

_وای اره زود بخوریم که دیرم شد

سریع ناهارو گرم کردموباهم خوردیم

بعدازناهار

سریع لباساموبالباسای بیرون عوض کردمو دراخر روپوش سفید رنگمو پوشیدم
 

_بی بی من دارم میرم کاری نداری؟

 

لبخندی به روم زد
 

_نه مادر مراقب خودت باش،سلام منم به کبلایی برسون

 

_چشم

پیاده به سمت خانه ی بهداشت روستا حرکت کردم
دوهفته ای میشد اونجا مشغول کار بودم
و مردم روستارو ویزیت میکردم
درسته تخصصم یه چیزدیگه بود ولی خب عمومی خونده بودم قبلش
پس مشکلی نداشتم
بارسیدن به مقصد
وارد خانه ی بهداشت شدم
باورودم
طرلان زودترازهمه متوجهم شدو به سمتم پاتندکرد
 

_سلام خانم دکتر اومدین بالاخره

 

_سلام گلم خوبی

 

_والا چی بگم خودتون ببینید

 

به جمعیت مریضی که کل صندلیارو پرکرده بودن اشاره کرد
اخمی کردم
 

_چرا اینجاانقد شلوغه مگه جوادی ویزیتشون نکرده

 

_چرا بابا ولی خب اونم نمیدونه مشکل مریضا چیه یعنی هیچکدوم نمیدونیم همه یه علائم مشابه دارن ،منتظرموندیم شمابیایین

 

_خیلی خب ،یکی یکی مریضارو بفرس اتاقم ببینم چیشده

چشمی گفت که بی حرف به سمت اتاقم رفتم

نگاه دقیقی به دست مش رحیم انداختم
دون دونای ریزی که مثل اکنه قرمزو متورم بودن کل دستشو پرکرده بود


بادستم صورتش رو هم برگردونم
همه ی بدنش پرازاین دونه هابود

 

_قبلا ابله مرغون گرفتین درسته؟

 

مش رحیم سری تکون داد
 

_بله خانم دکتر گرفتم ولی خب نمیدونم این مریضی چیه کل تنم میخاره سرم دردمیکنه وچیزیم نمیتونم بخورم

 

خیلی راحت بود تشخیص مریضیش
 

_چیز نگران کننده ای نیست،شما فقط مبتلابه زونا شدین ،براتون دارو وپماد تجویز میکنم حتما مصرف کنین

 

_خدا خیرت بده خانم جان ،ازکارو زندگی افتادم چندروزهه

 

بعداز معاینه ی نصف مریضا
خسته تکیه دادم به صندلی
طرلان لیوان چایی رو گذاشت جلوم
 

_خانم دکتر فهمیدن مریضیشون واسه چیه؟

سری تکون دادم
 

_دوسه نفر به طرز عجیبی زونا گرفتن،بقیه ابله مرغون ،چیز خاصی نیس فقط بخاطر ارتباط زیادشون باهمه،بهشون بگو تا جایی که میشه فعلا ارتباطشونو کم کنن باهم،تا بیماری بیشترنشده

 

_عجیببه اولین بارهه میشنوم،ولی خب حتما بهشون گوشزد میکنم

....
پتو رو بااحتیاط جوری که بیدارنشه روش کشیدم
بی بی جوری برام مادری میکرد
که هیچ‌ کمبودی حس نمیکردم
صدای خرو‌پف بامزه اش
صورت بانمکش
دستای پینه بسته اش
همه و همه دوس داشتنی بودن

باصدای کوبیده شدن در
ازجاپریدم
کی بود این موقع شب
سریع قبل ازاینکه بی بی ازخواب بیدارشه ازجام بلندشدمو به طرف در دویدم
دروکه بازکردم
درکمال تعجب هانیو دیدم 
نفس نفس زنون باصورت خیس ازعرقو رنگی پریده جلوی دروایستاده بود
ناباور لب زدم
 

_هانی تو این موقع شب اینجا؟

 

نفس نفس زنون نالید
 

_ملو بیا کمک توروخدا...دارع میمیرع

 

_کی؟چیشده؟د حرف بزن دق دادیم

 

_ دنبالم.. بیا

 

یه نگاه توخونه انداختم
خداروشکر بی بی همنطورخواب بود
درو بستمو دنبال هانی که یه پاش لنگ میزد رفتم
نمیدونم چرا قلبم تودهنم میزد
انگار که میخواست از جاش دربیاد
بخاطر سرو وضع هانی بود
یا اتفاقی که افتاده
دلم مثل سیرو سرکه میجوشید
بارسیدن نزدیک رود خونه
وایستاد
تو تاریکی شب
ماشین اشنایی که از جلو کاملا نابود شده بود رو تشخیص دادم

 که کناردرخت تنومندی، ازش دود بلندمیشد
ب

اچشای گردشده برگشتم سمت هانی
که بی جون رو زمین نشست
 

_ملو توروخدا نجاتش بده

باقدم های سست ناشی از استرس جلورفتم
درب سمت راننده بازبود
مردی با سرو صورت خونی ،پشت رول بیهوش افتاده بود
با دستای لرزون سرشو به طرف خودم چرخوندم
بادیدن فرد مقابلم
هنگ کردم
لحظه ای حس کردم  قلبم نزد
این این نمیتونست واقعیت داشته باشه
نه نه امکان نداشت
اون اینجا
بااین حال
حتما کابوس بود
حتما خواب بودارع

بغضی که درحال خفه کردنم بودرو بسختی فرو دادمو باصدایی که ازته چاه بیرون میومد صداش زدم
_آر..آرکاننن
 

نگاه بی حسم به یه نقطه خیره بود
صدای فریاد دایی کل خونه رو پرکرده بود
 

_داری چیو توجیه میکنییی زن چیووو،تجاوز به خواهرزاده امو،کسی که یه عمربهش میگفتی دخترم
هان جواب بده ماه بانو کفرمنودرنیار

 

زندایی فقط گریه میکرد

 

هیچکس جز ما سه نفر،توخونه نبود
دایی کلافه دور خودش چرخید
 

_به والله قسم ماه بانو،به خاک مادرم قسم اون بی ناموس رو هرجا ببینم خونشومیریزم بهش بگو دیگه پدری به اسم من نداره شنیدیی دیگه نه پدری داره نه خونه ای که برگرده توش

 

زندایی بود که اینبار صداشوبرد بالا
 

_هیچ‌میفهمی چی میگی محمد،اون بچه جز ماکیو داره هان کجابرهه ، میخوای بخاطر خواهر زاده ات ارکانم بندازی بیرون،افرین داری محمد افرین،اول سهند حالام ارکان،بعدشم لابد نوبت منو‌پرستوعه


دایی باخشم نگاش کرد
_ماه بانووووو

_ماه بانو چی هان ماه بانو چی،به توام میگن پدر ازوقتی یادمه فقط سنگ این دخترو  سینه ات زدی،همش پشت اینوگرفتی،لعنتی پس ماچی پس بچه های خودت چیی 


دایی اومد حرفی بزنه که دسته ی مبلو گرفتمو به سختی ازجام بلندشدم
_بهتون گفتم که نمیمونم اینجا الانم فقط اومدم خدافظی کنم،لازم نیس بخاطر من دعوا کنین

زندایی پوزخندصدا داری زد
اما دایی با اخمو ناباوری اومدسمتم
 

_چیی،کجااا بسلامتییی

باهمون نگاه سردو بی روحم لب زدم
 

_برمیگردم‌ امریکا

 

دایی سرشوبه چپو راست تکون داد
 

_چی..چی  هیچ میفهمی ..داری..چی میگی..بااین حالت کجامیخوای بری.. آمریکا..ارععع

 

زندایی پرید وسط حرفش
 

_ای بابا،بزار برهه خب چیکارش داری شایدنمیخواد اینجابمونه،چه اسراریه

 

دایی فقط نگاش کرد
ازاون نگاها که هیچ‌ حرفی ندارن به وقاحت طرف مقابل ،بزنن

من اما سری تکون دادم
 

_من دیگه بایدبرم ،خداحافظتون

 

دایی دستشوبه قلبش گرفت
سینه اشو چنگ زد
 

_هیچ‌..هیچجا نمیری...مگه اینکه..ازروجنازه ی من...

با فرود اومدنش رو زمین
حرفش نصفه موند

صدای شکستن میزو صدای جیغ زندایی

باهم یکی شد


بهت زده
ناباور
 

لب زدم


_دا..داییی

 

زندایی یا ابوالفضل گویان دوید سمتش
من اما ماتم برده بود
نگاهم به دایی بودکه دستش رو قلبش بودو صورتش به کبودی میزد

_محمددددد،یاخدااااا شوهرم از دست رفت
 

_ملودیییییی به دادم برس

 

با جیغ دوم ،زندایی
ازشوک بیرون اومدمو به طرفشون پاتندکردم
سریع دایی رو از بغل زندایی بیرون کشیدم
رو زمین خوابوندمش،سریع انگشتمورو نبضش گذاشتم
خدای من نبض نداشت
بانهایت سرعت
دستمو رو قفسه ی سینه اش گذاشتمو شروع به انجام cprکردم
تن تن باتموم قدرت دستاموبافشار رو سینه اش میکوبیدم
اشکام بی اراده کل صورتم رو خیس میکردن
زندایی فقط ناله نفرین میکردو جیغ میزد
با بغضی که درحال خفه کردنم بود دادزدم
 

_زنگ بزن اورژانس نمیبینی دارهه میمیرهه


نمیدونم چقد طول کشید
یک ساعت دوساعت
اورژانس اومد
باگریه وضعیت دایی رو براشون توضیح دادم
دایی رو 
رو برانکارد بلندکردنو تو امبولانس  گذاشتن

....
دست کسی رو شونه ام نشست
سرمو چرخوندم سمتش
باچشایی که ازفرت گریه به زور بازمیشد نگاش کردم
 

_بمیرم برات که دردات تمومی ندارن

 

دستشو اروم لمس کردم
 

_میخوام برم ازاینجا

 

_دورت بگردم کجامیخوای بری اخه

نیم نگاهی سمت پرستو زندایی که روبه رومون روصندلیای انتظار نشسته بودن ،کردم
 

_دکترگفت حال دایی خوبه،خطرو رد کرده،پرستوام چن دیقه پیش گفت ارکان داره میاد اینجا ،نمیخوام ببینمش

 

هانی سرمو بوسید
 

_باشه فداتشم،میریم. هرجایی که توبخوای میریم فقط باید قول بدی استراحت کنی یه روز نشده از بیمارستان مرخص شدی

_باشه

همراه هانی از بیمارستان بیرون اومدیم
هانی رفت ماشینو بیاره
ناچار یه گوشه وایستادم

وبه زمین خیره شدم

 

باتوقف ماشینی جلوپام
سرمو بلندکردم
هانی نبود
پوفی کشیدم
اومدم راهمو کج کنم برم اونور تر وایسم که در ماشین بازشدو مردی ازش پیاده شد
بادیدن
شخص روبه روم
نفس توسینه ام حبس شد 
ازشدت ترس دهنم خشک شد
بی اراده قدمی به عقب برداشتم که پام سرخورد
نزدیک بود بیوافتم که
بایه قدم بلندخودشو بهم رسوندو لحظه ی اخر بین زمینو اسمون گرفتم
باچشای گرد شده با قلبی که ازشدت ترسو هیجان خودش رو محکم به سینه ام میکوبید نگاش کردم
که نگران لب زد
 

_خوبی چرا مواظب نیستی

 

بزور لب زدم
 

_ولم کن..

 

اخمی کرد
 

_چرا اینجوری نگام میکنی، مگه روح دیدی لعنتی

 

دست خودم نبود که بعدازاون شب
هربار بادیدنش حالم بد میشد 
دروغ بود اگه بگم دوسش نداشتم
ولی دروغ نبود اینکه درحد مرگ ازش میترسیدم
وازش متنفربودم

دستاش که دورم شل شد
بدون جواب دادن سوالش 
سریع عقب کشیدم
اومد حرفی بزنه که
همزمان ماشین دیگه ای پشت سرماشین ارکان زد رو ترمز
طولی نکشیدکه هانی ازماشین پیاده شدو به طرفم دوید
ارکان روبشدت به عقب هل داد

اومد قدمی به جلو برداره که همزمان

زنداییو ارکان لعنتیم متوجهم شدن

بادیدنم هرسه باتعجب نگام کردن

ارکان اما زودتربه خودش اومد

دوید سمتم که 

ازشدت ترس جیغ بلندی کشیدم

به یه قدمیم که رسید

نفس توسینه ام حبس شدوچشام سیتهی رفت

پخش زمین شدم

نگاه خیسوتارم به هانی افتاد که با دو خودشو بهم رسوندو ارکانو بشدت پس زد

_گمشوکنار عوضییی

 

-ملوووو قربونت برم منوببین...ملو

 

سرمو دراغوش کشید

مثل بچه ای که به اغوش مادرش پناه میارهه بهش پناه اوردم

دستاش  دورم پیچید

نمیتونستم نفس بکشم

انگار دستای نامرئی درحال خفه کردنم بودن

 

_یاخدااا...ملووو نفس بکش نفس بکش عزیزم

 

_چیشدهه،بزار ببینمش(ارکان)

 

همچیز گنگ بود

 حس میکردم 

نفسای اخرمه

درست لحظه ای که مرگ رو به چشام میدیدم

 

ضربه ای به صورتم خوردوبدنم سریع واکنش نشون داد

و اکسیژن رو با ولع بلعیدم

همزمان بغضم باصدای بلندی شکست

 

_دورت بگردمممم...نفس بکشش نفسس بکش من کنارتم من اینجام

 

_ها..هانییی

 

_جانم جانم دردت به جونم جانم گریه کن گریه فداتشم

 

دستامو دورش حلقه کردمو سرمو توسینه اش مخفی

صداهای نامفهومی رومیشنیدم

 

_خانم دورشو خلوت کنین

 

_برید کنارمگه نمایشه

 

_دکترو خبرکنیننن،شوک بهش واردشده

 

_اقا کناروایسا

 

چشاموبه ارومی بستمو خودم رو به اغوش خواب سپردم

 

 

باقلبی که ازشدت ترس مثل قلب گنجشک تن تن میزد
نگاش کردم اون اما چشاشو بست
دستمو به سختی از زیرش ،رد کردمو روسینه اش گذاشتم
نه نههه نمیتونستم نمیتونستم بزارم بزور لمسم کنه
حتی اگه قدرتی نداشتم

لازم نمیخواستم اجازه ی همچین کاریوبدم

بابدبختی
ضربه ای به سینه اش کوبیدم که هنوز شروع نکرده ازحرکت وایستاد

بالحن خماری پچ زد

 

_اروم بگیرتوله،بزار هردومون لذت ببریم

 

سینه اشو محکم چنگ زدم که ازروم کنا رفتو بااخم بدی بر اندازم کرد
_ولممم...کنننن..اشغالللل...نمیخوامممم...ولممم کننن توروخدااا..توروجون...زن دایی

 

نفس نفس زنون
پشت سرهم التماسش میکردم
اون اما فقط با تفریح نگام میکرد
دوباره خیمه زد روم
من اما
تموم نیرومو جمع کردموشروع به تقلا کردم
باتموم وجود دستوپامیزدم

جیغای پی درپیم اتگار اثری روش نداشت

 بابی رحمی

با پاهاش پاهامو قفل کرده بودو نمیزاشت سانتی متری تکون بخورم
از برخورد تن لختش با بدنم حالم داشت بهم میخورد

نمیخواستمش

چیشونمیفهمید

 

_د اروم بگیر تولهه

 

بی توجه همچنان با گریه با مشتای بی جونم سعی داشتم ازخودم دورش کنم
که دستشو جلواوردو دوتا دستامو بالاسرم قفل کرد
وحشت رفته رفته بیشترو بسشتر توتنم رخنه میکرد
 

جوری که تنم ازشدت سرما میلرزید
 

_خودت خواستی

 

هنوز حرفی ازدرکش نداشتم که یهو
خم شد رومو لبامو  به دهن گرفت
جوری وحشیانه و عمیق لبامو میخورد که نفسم بنداومده بود
هق هقم توسینه خفه میشد
اشکام کل صورتمو خیس کرده بود
اون اما بی توجه به حال بدم
با عطشو ولع لبامو میخوردم
وقتی دید همچنان لبام چفته،بزور زبونشو تودهنم هل دادو لیسی به زبونم زد

غم
درد
شوک
بهت
ترس
همه وهمه باعث شده بودن، مث جنازه ها به یه نقطه خیره بشم
نمیدونم چقد لبامو خوردو گازگرفت

چقد تن زخمیمو دست مالی کرد

چقد اشک ریختم

وحتی
نمیدونم چقد قلبوروحموشکنجه داد
 

زمانی که نفس کم اورد،بالاخره عقب کشید
نفس نفس زنون با نفرتو گریه

نگاش کردم

اون اما نیم نکاهیم سمتم ننداختو همچنان با بدنم ورمیرفت


عضو سیخ شده واماده اشو رو رونم حس میکردمو بیشترو بیشتر ترس بهم قلبه میکردوبیشترازقبل رنگ میباختم

 

لرزون پچ زدم
 

_ارکانن..بس..کنن...تورو جون زندایی

 

_هیشش ،صداتو نشنوممم

 

حرفی نزدم 
دیگه هیچ انرژیو توانی برام نمونده بودبرای مقابله کردن 
پلکای بی جونمو بهم فشوردم

 که همزمان دستشو رو یقه ی لباسم حس کردم
جرخوردن لباسمم باعث نشد حتی لحظه ای چشاموبازکنم
داغی دستاش رو‌ سینه هام قرارگرفت
نقطه به نقطه ی بدنم توسط دستای لعنتیش لمس میشد
وقتی کامل از شر لباسم خلاص شد
بین پاهام قرارگرفت
هیچ جونی برای مقاومت نداشتم

دست ازتقلا برداشته بودم


دیگه برام مهم نبود چیزی

نه خودم

نه روحم

نه حسم

نه دخترونگیم

هیچی


فقط دلم میخواست زودترتموم شه تا دست از سرم برداره
اونم همینو میخواست

اونم میخواست تنمو بدرهه و برهه

 

_حالموبهم زدی بااین زخمات
هه،حتی خیسم نکردی،خیرسرم چهارساعته دارم باهاش ورمیرممم

 

به دنباله ی حرفش
دستی لای پام کشید
بی اراده
تکون سختی خوردم


عضلاتم ناخداگاه منقبض شدن
اون اما اهمیتی نداد 
تفی رو بهشتم انداختو التشو بهش مالید
چشامو ازترس روهم فشوردم
فک نمیکردم 
یه روزی مجبور به تحمل همچین عذابی باشم
تنم بیشترازقبل به لرزش افتاد 
زیرلب التماسش میکردم 

صدام به قدری ضعیفو اروم بودکه حای به کوش خودمم نمیرسید

التماس میکردم 
تاشاید یکمم شده،دلش به رحم بیاد
 

لحظه ای مکثی کرد
معجزه شد؟

یعنی واقعا داش به حالم سوخت

اومدم نفس راحتی بکشم که به یکبارهه تموم‌ وجودم سوخت

چنان التش رو با ضرب واردم کرد که نفسم رفت
 

همزمان
جیغ بلندو دلخراشم کل اتاق رو پرکرد
اون اما مکث نکرد
حریص الت بزرگشو دراوردو با قدرت بیشتری

 داخلم فرو کرد
وحشیانه شروع به کمر زدن کرد
جوری محکمو با حرص اینکارو‌میکردکه حس میکردم چاقوی تیزی تو واژنم عقب جلو میشه
جیغام رفته رفته کمو کم تر میشد

دراخرکلا

 قطع شد
دیگه حتی دردیم حس نمیکردم
بدنم سرسر بود
جاری شدن مایع گرمی گه بی شک خون بود رو از  واژنم حس میکرد
صدای کوبیده شدن مجدد در و جیغو التماسای زنداییو پرستوام باعث توقفش نشد

 

_اوففف انگاری بدجور جنده کوچولومو جردادم

 

هقی زدم که با بی رحمی ادامه داد

 

_حقته پدرسگ،تاتو باشی دیگه گوه اضافه نخوری


نمیدونم چقد فوش داد نمیدونم چقد به کارش ادامه داد
فقط شنیدم که اه بلندو غلیظش تو اتاق پیچیدو تن لعنتیش بالاخره از روم کنار رفت

_حالم بهم خورد کل تختو بگا دادی

 

همچیز برام مبهمو گنگ بود
صدای بازشدن درو صدای یا حسین گفتن زنداییو جیغ بلند پرستو هم باعث نشد چشام بازشن
لحظه ای بعد دیگه صدایی نشنیدمو توعالم بی خبری فرو رفتم

....
_به زمین گرم بخوری بچه خدابگم چیکارت کنه،خدایاااا ببین چه بلایی سر دخترمردم اورد

 

_مامان توروخدا اروم باش،ندیدی دکترچی گفت

 

_چجوری اروم باشم هاننن چجورییی،ندیدی داداشت چه غلطی کرده ،من جواب باباتو چی بدم هاننن باتوام خیرندیده،جواب محمدو من چی بدم،این دخترو ببینه که باز سکته میکنه ،تومیخوای جوابشوبدییی تو یامنه بخت برگشته یامن مادرمرده،وایی خدا واییی خدا منونکشتی این روزا رو نبینم خداا،پرستوو ،جز جیگر بگیری پرستو بهت گفتم نیارش گفتم یه شری میشه ،نگفتممم

 

_مامان من...

 

_توچی هان توچی خفه خون بگیر بشین ،دعا کن این بچه چیزیش نشه که چیزیش بشه من تو و اون نمک نشناسو زنده نمیزارم

 

*با شنیدن صداهای مبهمی چشامو بازکردم
رو سرم انگار یه وزنه ی ده تنی گذاشته بودن
نگاه بی حالم به اتاق سفید رنگ و نااشنایی که توش بودم افتاد
بوی الکلو اتاق سفیدرنگ
بهم فهموند
بیمارستانم
نگاه بی رمقم که به زنداییو پرستوی درحال راه رفتن افتاد
همچیز برام تداعی شد
داغ دلم بادیدنشون تازه شد
قطره ی اشک سمجی ازچشمم بیرون چکید

همون لحظه

پرستو سرشو چرخوندسمتم که با چشای بازم روبه روشد 
اول با بهت بعد باخوشحالی دادزد
 

_بهوش اومددد،ماماننن بهوش اومد

 

زندایی به ثانیه نکشید سرشوبلندکرد
اونم اول بادیدنم ماتش برد 
اما زیاد طولی نکشیدکه هردو به سمتم دویدن
 

_ملودی دخترم خوبی

 

پرستو ادامه داد
 

_ملو نصفه جون شدیم تابهوش بیایی،خوبی عزیزم

 

تنها جوابم بهشون یه پوزخند تلخ بودوبس

هه انتظار چی داشتن 

تشکر

باید تشکرمیکردم که جنازه ی بی جونمو اوردن بیمارستان

یابهشون مدال افتخارمیدادم

زمانی که با تهدید ارکان جلونیومدن

همون لحظه برام تموم‌شدن

هردوشون ارکان رو به من ترجیه دادن

زندگی بازم مثل همیشه بهم فهموند

جزخودم هیچکسو ندارم
 

نگاه پراز نفرتمو ازشون برگردوندم


جاخوردن ولی حرفی نزدن
 

لحظه ای بعد صدای قدم هاشونو شنیدم که اتاق رو ترک کردن


...
دکتر با ترحم نگام کرد
 

_خداروشکر خطرو رد کردی،الان بهتری گلم؟

 

ازاین نگاه 

ازاین ترحم

متنفربودم

 

بااخم گفتم
_خوبم

 

هانی دستمو تودستش گرفت
 

_قربونت برم استراحت کن به هیچیم فک نکن خب؟

 

اروم لب زدم
 

_منو ازاینجاببر

 

چشای  پرشو دیدم،اما اون برخلاف چشاش،لبخندمصنوعی به روم زد
 

_دورت بگردم میبرمت ،دکترت گفته یه امروزو  تحت نظرباشی، فردا مرخصت میکنن

 

ازمحبت کلامش بودیا حال اسفناکم که بغض کردم
 

_باشه

خم شد روم 
پیشونیموبوسید
 

_مرسی

 

لحظه ای بعد
 

همراه دکتر ازاتاق بیرون رفتن
من اما نگاه بی فروغم به سرم توی دستم بود
کی فکرشو میکردیه روزی به همچین روزی بیوافتم
هییی
چرا
واقعاچرا اینکاروباهم کرد
چرا 
گناهم چی بود
مگه من جز دوست داشتنش کار دیگه ای کردم
مگه من کم بهش خوبی کردم

جوابم این بود؟

 

قطره های اشک 
مثل همیشه مهمون صورتم شدن
بی صدا به حالوروزم گریه میکردم
کل تنم باند پیچی شده بود
اینو تو یه ساعتی که بهوش اومدم فهمیده بودم 


دقایق طولانی گذشت ولی خبری از هانی نشد
دسشویی داشتم اما انقدی زیر دلم درد میکردکه حتی نمیتونستم تکون بخورم
بعضمو به سختی قورت دادموسوزن سرم رو از رگم بیرون کشیدم
گوشه ی تختو گرفتمو ازجام بلندشدم
سرم گیج میرفتودیدم تاربود
نهایت زورمو زدموخودمو به در رسوندم
درو که بازکردم
کسیو جلودرندیدم
بهتر
اصلا دلم نمیخواست هیچکدومشونو ببینم
نه زنداییو نه پرستورو نه داییو نه اون لعنتی متجاوز رو

اروم دستمو به دیوار گرفتمو چندقدمی جلو رفتم
صدای دادو بیداد اشنایی به گوشم رسید
 

_میگم میخوام ببینمش ،چیشونمیفهمییی

 

_ارکانننن به خدا تاسه شماره گورتوگم نکنی،حراست که هیچ پلیسم خبرمیکنم

 

_د چرا حالیت نیس میگم زنمه نگرانشم میخوام ببینمش

صدای کشیده ی بلندی که تو سالن پیچید
تنمو لرزوند
اون
اون اینجابود 
شک نداشتم صدای خودشه
ترس
استرس
همه و همه تو تنم پیچیدو لرزش بدنموبیشترازقبل کرد

بسختی چندقدم دیگه ای

 جلورفتم
هانیو دیدم که انگشتشوتهدید وار جلوی اون لعنتی گرفت
 

_یه بار دیگه فقط یه بارده همچین زری بزنی ،من میدنمو تو اشغال عوضی،الانم یاگورتو گم میکنی یا بجون مادرم زنگ میزنم میان تن لشتو ازاینجا جمع میکنن

 

_ حد خودتو بدون دختری چس سفید،توچه کاره ای  اصلا

 

هانی بود که در جواب زندایی دادزد
 

_من حدخودمو بدونم من،توحد خودتو بدون زن،به توام میگن ادم ندیدی این حرومزاده چه بلایی سر اون طفل معصوم اورده،مظلوم گیر اوردین یا بی کس،حالم از تو  وامثال توبهم میخوره،تو ادمی اخه اصلا حرفای دکترو شنیدی چی گفت،ندیدی این اشغال چه بلایی سر ملو اورده،نشنیدی گفت جوری بهش تجاوز کرده که ده تا بخیه بیشترخورده،دهن منو بازنکنین اینجا

 

_توسر پیازی یاته پیاز به توچه اصلا

 

پرستارا دور تادور هانیو زندایی حلقه زدن

_چخبره بیمارستانه هااا صداتون کل راه رو رو پرکرده

 

زندایی بودکه درکمال وقاحت همچین حرفی به هانی زده بود
چقد ادما زود رنگ عوض میکردن
چقد دنیا ظالم بود
نه نه دنیا نه
این ادمان که با ذات خرابشون دنیا رو به گوه میکشن
دنیا بی تقصیرهه

هانی اومد بی توجه به پرستارهه،جواب زندایی روبده که

 

اروم لای چشاموبازکردم
بادیدنش 
ناخداگاه
گوشه ی دیوار توخودم مچاله شدم که نیشخند ترسناکی به روم زد

_هنوزمونده بترسی بیبیییی

 

تااومدم بفهمم منظورش چیه


خم شد رومو موهامو توچنگش گرفت
صدای جیغ دلخراشم با بلندکردنم یکی شد
تن خونیوکوفتموبایه حرکت یهویی بلندکرد

پرت شدم روی تخت
با برخورد بدنم به تخت
چنان دردی تو بدنم پیچید که لحظه ای نفسم رفتو دوباره برگشت
سوزش زخما به قدری بودکه حتی نمیتونم توصیفش کنم
چشام داشت روهم میو افتاد که بازوم ازپشت کشیده شدو به عقب برگشتم
ترسیده بی حال 
به چهره ی خونسردو ترسناک ارکان چشم دوختم
حتی نمیتونستم بگم ارکان
چون مردی که روبه روم بود
هیچ شباهتی به ارکان من نداشت
این مرد پراز سادیسم 
مردمن نبود

_بیبی منکه هنوز کاری نکردم اینجوری داری میلرزی ،هومم کاری کردم؟

 

بسختی لب زدم
 

_تو..تورو..خدا...ولم کن

 

خندید
چنان بلند
که لحظه ی ازشوک ماتم برد
بعداز چندمین بالاخره ساکت شد
خنده اشو خورد
 

_ولت کنم هه به همین راحتی ،کورخوندی دخترخانم ،محاله امشب بیخیالت بشم،بهت که گفتم امشب قرارهه تقاص تموم جنده بازیاتو پس بدی

 

شوکه 
ترسیده
لرزون نگاش میکردم که بی توجه بهم
دکمه ی شلوارشو بازکردو درمقابل نگاه وحشت زده ام شلوارو شورتشو همزمان پایین کشید
هین بلندم با خیمه زدنش رو تن دردناکم یکی شد
مثل خرگوشی که گیر گرگ گرسنه و بی رحمی افتاده باشه
بهش چشم دوختم
اون اما به چشام نه به لبام خیره بود
 

_دهنتوبازکن

 

میدونستم چی میخواد
اما نمیخواستم
من الان تواین شرایط
با این کاری که باهام کرده بود
هیچ جوره نمیخواستم باهاش باشم

اون قلبمو بدجور شکوند

تقاص گناه نکرده روازم گرفت
بابغض

لبامو جفت کردم
که اخماش رفت توهم
 

_کرییی میگم بازکن دهن بی صاحابتو

 

محکم ترازقبل لباموبهم فشاردادم که دستشوجلو اوردو تویه حرکت ،فکمو چنگ زد
 

_اوکی خودت خواستی

 

به دنباله ی حرفش
خم شد روصورتمو لبای چفت شده امو به دهن گرفت
باچشای گرد شده